به نظر شما تا چه حدی میتوانیم غیرمنطقی باشیم؟ در پایان «جنگ جهانی دوم»، وقتی پرده از روی آن چه در آلمان نازی گذشته بود برداشته شد، وحشتی که بیشتر مردم احساس میکردند با این فرض و حقانیت تسکین مییافت که «این دیگر محال است اتفاق بیفتد!… دیگر ما هرگز نمیتوانیم اجازه بدهیم چنین جنایات فجیع عجیبی تکرار شوند.»
هرگز نمیتوانیم؟ در آلمان نازی چه اتفاقی افتاد؟ آیا تمام مردم میتوانند غیر منطقی عمل کنند؟ تا چه حد غیر منطقی؟ چه کسی حد را مشخص میکند؟
روانشناس کراشاو در کتاب سرزمین فاسد میگوید،
مردم امریکا امروز اخلاق شخصی را به خاطر یک اخلاق سازمانی و گروهی رها کردهاند. آنها عقاید متفکرانه را به خاطر تطبیق و سازش و محبوبیت کنار گذاردهاند، به عبارت دیگر ما مسئولیت را فدای اطاعت کردهایم.
این داوری وحشتناکی است! ما همیشه میتوانیم پشت این حقیقت (این بهانه) مخفی شویم که هیچ نوع مدرک از آمار و ارقامی برای فلان کار نداریم, بنابراین اهمیت زیادی ندارد. یا دارد؟
حال به یک تحقیق که توسط دکتر استنلی میلگرام در دانشگاه بیل انجام داده است و میتواند روشنگر سؤال فوق باشد. توجه کنید.
تحقیق استانلی میلگرام در دانشگاه ییل، سرآغازی زیر بنائی برای نتیجهگیریهای کوک است. میلگرام یک سلسله آزمایشهای روانشناسی در موضوع «اطاعت» انجام داد. او یک گروه مختلط از بزرگسالان (سنین بیست تا پنجاه) از مردم شهر بریج پورت در ایالت کونکتیکت را انتخاب کرد. این عده از بین مردم متوسط اداره رو تا کارگر و غیره دستچین شده بودند، و به آنها برای صرف وقتشان در مدت آزمایش ساعتی چندین دلار پرداخت میشد. آزمایش برای این بود که ببینند یک فرد تا چه حد حاضر است در ازاء دستمزد به شخص دیگری صدمه وارد کند. اگر چه، در صورت ظاهر، این آزمایشها به طرز گول زنندهای تحت عنوان «گروه تحقیقاتی بریج پورت» در موضوع «روشهای روانشناسی فراگیری» معرفی شده بود.
در این آزمایشها، «شاگرد» را به یک «صندلی برقی» میبستند البته بعد از آن که «معلم» در آن قرار میگرفت و برای نمونه یک شوک ضعیف و بیخطر چهل و پنج ولت وارد سیستم ماشین شوک میکردند تا او را متقاعد کنند دستگاه واقعاً با برق کار میکند.
سپس «معلم» را به اتاق مجاور میبردند، در حالی که «شاگرد» در حال «امتحان» در این اتاق به صندلی بسته بود. برای هر جواب غلطی که «شاگرد» میداد شوکی با شدت بیشتر از دفعهٔ قبل فرستاده میشد. اما در واقع به «شاگرد» اصلاً شوکی داده نمیشد، یعنی پاسخهای او یک سری نوار از پیش ضبط شده از جوابها، نجواها، نفس بندآمدنها، التماسها و جیغهایی بود که معلم در این اتاق میشنید و نحوهٔ این پاسخها با مقدار شوکی که فرستاده میشد مناسبت داشت.
این پاسخها از پیش به وسیلهٔ آزمایشگران آماده شده بودند. به طوری که تنها عامل بازدارنده برای جلوگیری از شوک قویتر، یا بالاخره حداکثر ولتاژ ماشین شوک، عاطفهٔ «معلم» برای درد یک انسان دیگر بود. در حقیقت امر «معلم» بود که مورد امتحان قرار میگرفت. از «معلم» خواسته شده بود تا آن جا که میتواند لیست سؤالات را تا انتها از «شاگرد» بپرسد. درگیری درونی «معلم» (آقای نمونه) اطاعت از مقامات سیستم آموزشی در مقابل عاطفهٔ (آقای نمونه) اطاعت از مقامات سیستم آموزشی در مقابل عاطفهٔ خودش بود. برای این که به انسان دیگری صدمه نزند.
فکر میکنید چند درصد به اصطلاح معلمین دستورات را مو به مو و تا آخر انجام دادند؟ اما قبل از این که حدس بزنید, به چند نمونه از مکالمات «آقای نمونه» که پای دستگاه ایستاده است گوش کنید:
(150 ولت فرستاده میشود) معلم: «میخواهید ادامه بدهم؟ (دستور آزمایشگر مبنی بر این که معلم میتواند ادامه دهد).
(165 ولت فرستاده میشود). معلم: «او دارد آن جا فریاد میزند، فشار زیاد است. ممکن است قلب ضعیفی داشته باشد. میخواهید ادامه بدهم؟» (دستور آزمایشگر مثبت است).
(180 ولت وارد میشود). معلم: «نمیتواند طاقت بیاورد. من نمیخواهم آن مرد را بکشم. صدای جیغ و ضجهاش را میشنوید؟ نمیتواند طاقت بیاورد. اگر یک اتفاقی افتاد چی؟ مقصود حرفم را که میفهمید؟ من که مسئولیتش را قبول نمیکنم.» (آزمایشگر مسئولیت را به عهده میگیرد.) «بسیار خوب …»
(195 ولت. 210 ولت. 225 ولت)
بدون ردخور معلم دستورهای آزمایشگر را اجرا میکرد.
فکر میکنید چند درصد از تقریباً هزار «معلمی» که در این آزمایشها شرکت کردند تا انتهای دستورات پیش رفتند؟ قبل از آن که چشمتان را به جملههای بعدی بیفتد، حدس بزنید.
یک گروه چهل نفری از روانشناسان که کل این آزمایش را مطالعه کردهاند در این جا حدس زدند که این تعداد از حدود یک دهم درصد نمیتواند بیشتر باشد. اما در آزمایشهای واقعی، تعداد کسانی که تا انتهای دستورات پیش رفتند, شصت و دو درصد بود! حدس شما چقدر بود؟
میلگرام چنین نتیجهگیری میکند:
تحت قاعدهای سحر کننده، مردم خوب و عادی، طبق دستور مقامات, اعمالی سخت و سنگدلانه انجام میدهند. مردمی که در زندگی روزمره انسانهایی شریف و با مسئولیت هستند فریفتهٔ مطامع و شخصیت مقامات میشوند (که از راه کنترل قوهٔ ادراک آنها، و از راه انتظار اطاعت بیچون و چرا، آنها را آگاهانه یا ناآگاهانه مجبور میکنند که) اعمال تندی انجام دهند.
نتایج به دست آمده و احساس شدهٔ آزمایشگاهی فوق بسیار ناراحت کننده است. این نتایج این گمان را برای ما به وجود میآورد که به طبیعت انسان، یا به طور مشخصتر، به موجوداتی که امروز در جامعهٔ دموکراتیک آمریکا تولید میشوند، نمیتوان اعتماد کرد که در جهت برآورد امیال مقامات، بتوانند همنوعان خود را از خشونت و ظلمهای غیر انسانی مصون نگه دارند.»
آن چه از این آزمایشها القاء میشود واقعاً هراس آور است به خصوص اگر این القائات را از دیدگاه طبیعت انسانی و نیروی شیطانی علاج ناپذیری که در اعماق آن است بررسی کنیم. اما از نقطه نظر تحلیل رفتار متقابل، (یک مکتب روانشناسی) میتوانیم دربارهٔ این آزمایشها از طریق دیگری بحث کنیم. میتوانیم بگوییم که 62 درصد از کسانی که آزمایش روی آنها انجام شد «بالغ» های آزاد شده نداشتند که با آن بتوانند «والد» درون آزمایشگر را بررسی کنند. شاید یکی از تصورات آنها «آن 62 درصد» این بود که هر آزمایشی که در علم روانشناسی انجام میشود بلا شک برای نوع بشر مفید است. و این شاید شبیه همان تصوراتی است که به وسیلهٔ دانشمندان معروف نازی در آزمایشگاههای زمان جنگ آلمان هیتلری صورت میگرفته است.
در بچگی اغلب به ما یاد دادهاند که باید به «متصدیان مسئول» احترام گذاشت؛ مثلاً به مأمورین پلیس، به رانندگان اتوبوس، به معلمین، به روحانیون، به مدیران، به روسای دولتی، به امراء ارتش، به وکلا، به وزرا و به شخص رئیس جمهور … عکسالعمل بسیاری از مردم نسبت به این گونه «مقامات» تقریباً خودبهخودی است. مثلاً اگر در جادهای به سرعت رانندگی میکنید و ناگهان چشمتان به ماشین پلیس راه میافتد، فشار پای شما خود به خود روی پدال گاز کم میشود _ نه این که با خود به طور منطقی بحث کرده باشید که سرعت را کم کنم یا نه؟ ضبط قدیمی «مواظب باش» _ با صدای تمام بلند _ (در «والد») باز نواخته میشود و احساس ترس قدیمی «کودک» خود به خود پاسخ میدهد. در مقابل، «بالغ» تشخیص میدهد که اطاعت از قوانین حداکثر سرعت لازم است. بنابراین عکسالعمل خود به خود در این موقعیت، خوب است.
اما لزوماً تمام واکنشهای خود به خودی در مورد مقامات «خوب» نیست. در دنیای امروز، اگر «بالغ» نتواند اطلاعاتی را در خود به طرز صحیح به جریان بیندازد، در اطاعت کورکورانه ممکن است ریسکهای بدی کرده باشد.
پس، علیرغم ترسهای خود، شاید بد نباشد ما به انتقادات و علائم نارضائیهایی که از بسیاری چیزها در این کشور به صدا درآمده است با امیدواری بیندیشیم. تظاهرات و انتقادات سختی که جوانان میکنند دلیل آن است که آنها در شرایط قدرت و سلامتی «بالغ» اند و نمیخواهند زیر فشار, قوانین مقامات را _ که به عقیدهٔ آنها برای عدالت و بقاء بشر مضر است _ کورکورانه و نفهمیده و نسنجیده قبول کنند.
قوانین وضع شده, قوانین آخرالزمان نیستند. در تمام طول تاریخ قوانین بد در کنار قوانین خوب وضع شدند و سالها دوام داشتند، و بسیاری از این قوانین بد در اثر مخالفتها و انتقاداتی نظیر آن چه امروز میبینیم، منسوخ و مطرود شدند.
اگر بخواهیم تظاهرات صلحآمیز و انتقادات سازنده را منع کنیم، راه را برای تسلط شورشهای «کودک» بر اوضاع باز کردهایم. اگر امروز با منطق پاسخ ندهیم، در آینده پاسخهایمان بیشتر و بیشتر محکوم هول و هراس خواهد بود. در عین حال, باید الزامات جامعهٔ آزاد را هم به حساب آوریم که نمیتواند بدون وضع و اجرای قوانین وجود داشته باشد.
به قول چرچیل:
دموکراسی بدترین نوع حکومت است تا روزی که بشر بتواند بهتر از آن را تصور کند.
دموکراسی فقط موقعی میتواند درست عمل کند که هیئت انتخاب کنندگان فهمیدهای داشته باشد. و یک هیئت انتخاب کنندگان فهمیده، هیئت انتخاب کنندگان «بالغ» است. دولت «والد» برای «والد» و به وسیلهٔ «والد» از روی زمین برچیده خواهد شد.(منظور از والد تفکر پدر و مادرگونه میباشد که قیم مآبانه با هر چیزی برخورد میکنند).