در حدود ساعت 4:30 بعد از ظهر روز 14سپتامبر سال 1848، نزدیک شهر کوچک کاوندیش در شمال شرقی امریکا حادثهای روی داد که امروز بعد از گذشت تقریبا یک قرن و نیم، هنوز اهمیت خود را در تاریخ پزشکی حفظ کرده است.
شرح واقعه به اختصار چنین است: راه آهنی در دست احداث بود که مسیر آن از این منطقه میگذشت. در سر راه، کوهی قرار داشت که برای صافکردن زمین و ریل گذاری، قسمتی از آن میبایست منفجر میشد. شیوهی کار چنین بود که با مته حفرههایی عمیق و کمعرض در صخره ایجاد میکردند و در آن باروت میریختند. سپس فتیلهای در آن کار میگذاشتند و روی باروت را با ماسه میپوشاندند.
برای اینکه قدرت انفجار باروت بیشتر شود، با میلهای آهنی ماسه را میکوبیدند. کار کوبیدن ماسه را که کار بسیار ظریفی بود، سرکارگر ماهری به عهده داشت که نام او “فینیاس گیج” بود.
یکبار که باروت در سوراخ ریختهشده بود، کارگری از پشت سر از فینیاس گیج (Phineas Gage) سوالی میکند و او در عین حال که بر میگردد تا به سوال او جواب بدهد، شروع به کوبیدن محتویات حفره میکند، غافل از اینکه دستیار او هنوز روی باروت ماسه نریخته است و ضربههای میلهی آهنی مستقیما روی باروت وارد میشود. این غفلت، بیدرنگ به انفجار مهیبی انجامید و سانحهایی به بار آورد که به علت شگفتی آن در تاریخ علم پزشکی ثبت گردید و این اواخر، به دلایلی که خواهیم گفت، از نو مطرح شده است.
شدت انفجار باعث شد که آن میلهی عظیم آهنی به طول 9/10 متر و به قطر 3 سانتیمتر و به وزن 6 کیلوگرم، از حفره بیرون بپرد و همانند موشکی از سر تیز خود به زیر چشم چپ فینیاس گیج اصابت کند و در یک چشم به هم زدن از میان مغز او عبور کند و از سوراخی که در فرق سرش ایجاد میکند خارج شود و سرانجام در فاصلهی 50 متری به زمین بیفتد.
اگر چه باورکردن این حرف دشوار است، ولی این سانحه باعث مرگ فینیاس گیج یا حداقل باعث مرگ بدنی که این نام بر آن اطلاق میشد، نشد. او به روی زمین پرتاپ شد، دستها و پاهایش به حالت تشنج جمع شدند و موقتا از هوش رفت. اما پس از چند دقیقه به هوش آمد و توانست حرف بزند. حتی توانست با پای خودش و با کمک همکارانش سوار گاریای شود که او را برای معالجه به شهر میبرد. پس از چند هفته معالجه، فینیاس گیج ظاهرا درمان شده بود. او میتوانست حرف بزند، راه برود، هوش و حواساش کاملا به جا بود. حافظه، قدرت یادگیری و دیگر تواناییهای ذهنی او وضع طبیعی داشتند. فقط یک چیز عوض شده بود. فینیاس گیج تغییر شخصیت داده بود و اهمیت این داستان غمانگیز نیز درست در همین نکته است.
در قالب جملات کالین بلیک مور: “آن سرکارگر توانا و کار آمد دیگر وجود نداشت. فینیاس گیج، آن مرد خون گرم، خوش رفتار، مهربان و با ملاحظه مرده بود و به جایش ققنوسی بچهصفت با نیروی نره گاو و خلقوخویی زشت و آزارنده خلق شده بود.”
سالها بعد، جان هارلو، یکی از دو پزشکی که از روز اول به معالجهی او پرداختند، چنین مینویسد:
“سلامت جسمانی او خوب است و میتوانم بگویم بهبود یافته است…. شاید بتوان گفت توازن یا تعادل بین قوای عقلانی و امیال حیوانی او در هم شکسته است. آدمی است دمدمی و بینزاکت، گاهی به زشتترین وجه به مقدسات توهین میکند (رفتاری که قبلا هرگز از او سر نمیزده است.). برای افکار و احساسات اطرافیانش ارزش و احترام چندانی قائل نیست، در مقابل اندرز یا مانع، لجاجت و یکدندگی وافر از خود نشان میدهد، همواره متزلزل و دودل است، نقشههای بسیار برای آینده طرح میکند ولی پیش از آن که به مرحلهی عمل درآیند به دست فراموشی سپرده میشوند….
در این موارد، ذهن او از بنیان دگرگون شده است و این امر چنان مسلم است که دوستان و آشنایان او میگویند: “این آدم دیگر فینیاس گیج نیست.” از آنجایی که فینیاس گیج احساس مسولیت خود را از دست داده بود و دیگر در هیچ کاری نمیشد به او اعتماد کرد، کارفرمایان قبلی او را اخراج کردند و او در اطراف ایالاتمتحده و آمریکای جنوبی آواره و سرگردان زندگی میکرد و برای جلب توجه و سرگرمی مردم، خود و آن میلهی آهنی که مغز او را متلاشی کرده بود به نمایش میگذاشت تا این که در ماه مه سال 1861در سن 38 سالگی یعنی 13 سال پس از وقوع حادثه در شهر سانفرانسیسکو از دنیا رفت و دفتر زندگی غمانگیزش بسته شد.
اگر چه وقوع حادثه در سال 1848 تیتر اول روزنامههای مهم آن روز قرار گرفت، مرگ فینیاس گیج توجه کسی را جلب نکرد و حتی خبر آن در روزنامههای محلی نیز درج نشد. به همین دلیل دکتر هارلو، طبیب معالج او، پنج سال پس از مردن او از مرگش آگاه شد و بلافاصله اقدام به کار جسورانهیی کرد .به نزدیکان فینیاس گیج نامه نوشت و درخواست کرد اجازه بدهند قبر او شکافته شود و جمجمهی او و میلهی آهنی که با او دفن شده بود بیرون آورده و در موزه نگهداری شود.
بستگان فینیاس گیج با این در خواست شگفت موافقت کردند. بنابراین قبر فینیاس گیج شکافته شد و جمجمه و میلهی آهنی که مغز او را متلاشی کرده بود بیرون آورده شد و از طریق دکتر هارلو به موزهی کالبد شناسی دانشکدهی پزشکی هاروارد سپرده شد و یک بار دیگر فینیاس گیج در کانون توجه همگان قرار گرفت. جمجمه و میلهی آهنی امروز در همان موزه در معرض تماشای بازدیدکنندگان قرار دارد. اما رفتار فینیاس گیج را از لحاظ علمی چگونه میتوان توجیه کرد؟ بیست سال پس از حادثه، دکتر هلاکو، بدون این که ابزارهای آزمایشگاهی امروز را در اختیار داشته باشد، از روی بینش و ذکاوت خود اظهار داشت که تغییرات رفتاری و شناختی فینیاس گیج باید با آسیب به ناحیهی خاصی در قطعهی پیشانی (Frontal lobe) ارتباط داشته باشد، بدون اینکه بتواند این ناحیه را دقیقا مشخص نماید. در این وقت کسانی مثل “بروکا وورنیکه” توانسته بودند محافل پزشکی را قانع کنند که در مغز، نواحی خاصی وجود دارند که اختصاص به زبان دارند. شواهد دیگری نیز توانسته بود وجود مراکز خاصی را برای ادراک حسی، حرکت و غیره به اثبات برساند.
با این همه، فرضیهی هارلو در محافل پزشکی مورد اعتنا قرار نگرفت. آنتونیو داماسیو، عصبشناس نامدار معاصر، دو دلیل برای این بیاعتنایی یا عدم توجه ذکر میکند. نخست این که جو علمی هنوز برای شنیدن چنین حرفی آمادگی نداشت. پذیرفتن اینکه در مغز ساختارهای عصبی برای زبان، ادراک حسی و حرکت وجود دارد چندان دشوار نبود، ولی پذیرفتن این که در مغز مرکز خاصی وجود دارد که اختصاص به تصمیمگیریهای عاقلانه و رفتار اجتماعی معقول دارد، بسیار دشوار بود، زیرا تشخیص خوب و بد یا خیر و شر و نشان دادن رفتار اجتماعی مناسب، هنوز در قلمرو اخلاق، فلسفه و مذهب قرار داشت و پای زیستشناسی به حریم آن بسته بود.
علت دوم این بود که هارلو از فینیاس گیج کالبد شکافی نکرده بود و نمیتوانست بگوید آسیب دقیقا به کدام قسمت از قطعهی پیشانی وارد شده است. در حالی که بروکا و ورنیکه شواهد کالبد شناختی کافی در دست داشتند. بدون شواهد کالبد شناختی، هارلو قادر نبود که حرف خود را به کرسی بنشاند، یا لااقل توجه محافل پزشکی را به مشاهدات خود جلب کند. به این دلایل، فرضیهی هارلو نه تنها مورد قبول قرار نگرفت، بلکه دستاویزی شد برای کسانی که منکر منطقهبندی مغز یا وجود سیستمهای پردازشی خاصی در مغز بودند. آنها استدلال میکردند با آن که میله از زیر چشم چپ فینیاس گیج وارد شده و نیمکرهی چپ او را متلاشی کرده است، هیچگونه آسیبی به زبان یا راه رفتن یا دیگر تواناییهای او وارد نشده است، و این خود دلیل آن است که برای رفتارها مراکز خاصی در مغز وجود ندارد. ماجرای فینیاس گیج بیش از صد و بیست سال به صورت یک معما باقیماند و هیچ نوع اظهار نظر قطعی دربارهی آن مقدور نشد تا این که تکنولوژی جدید به کمک آمد.
خانم “هانا داماسیو”، همسر “آنتونیو داماسیو”، عصبشناس برجستهای است که تخصص او در عکسبرداری از مغز است. او تکنیکی ابداع کرده است که به brainvox معروف است و میتواند تصویرهای سه بعدی کامپیوتری از مغز انسان ارئه کند. برای این کار، عکسهایی را که با شیوهی MRI تصویربرداری شدهاند را به کامپیوتر میدهد و کامپیوتر اطلاعات لازم را از آن استخراج میکند و سپس تصویری سه بعدی از مغز ارائه میدهد که با مغزی که ممکن بود برروی میز تشریح مشاهده شود، هیچگونه تفاوتی ندارد. به گفتهی مفسر نیویورک تایمز “معجزهای است بهتآور”.
خانم داماسیو به این فکر افتاد تا با استفاده از این تکنیک، معمای آسیب مغزی فینیاس گیج را حل کند. از آنجایی که فینیاس گیج در دسترس نبود تا از مغز او عکس برداری شود، ناچار از راه غیرمستقیم وارد شد. یکی از همکاران او به موزهی دانشکدهی پزشکی دانشگاه هاروارد مراجعه کرد و از زوایای مختلف از جمجمهی فینیاس گیج عکسبرداری کرد. علاوهبر این، فاصلهی بین نواحی آسیب دیدهی جمجمه و استخوانهای دیگر را که از نظر کالبدشناسی مهم تلقی میشوند، اندازهگیری نمود.
خانم داماسیو و همکارانش با تجزیهوتحلیل این عکسها و اندازهها موفق شدند تصویر سه بعدی کامپیوتری از جمجمهی فینیاس گیج بهدست آورند. اما حالا مغزی وجود نداشت که داخل جمجمه گذاشته شود. از آنجا که کار این عصبشناس تهیهی تصویرهای سه بعدی از مغز است، تعداد زیادی مغزهای بازسازی شده در آرشیو کامپیوتری او وجود داشت. خانم داماسیو و همکارانش یکی از این مغزها را که ابعاد آن با ابعاد جمجمهی فینیاس گیج تطبیق میکرد را انتخاب و به کمک یک کامییوتر در داخل جمجمهی بازسازی شدهی او مونتاژکردند. سپس میلهای با همان ابعاد میلهی اصلی بازسازی کردند و با توجه به سوراخ زیر چشم چپ و سوراخ فرق سر، آن را در مغز بازسازی شدهی فینیاس گیج، فرو کردند.
حالا دیگر روشن شده بود که میلهی آهنی چه مسیری را پیموده و دقیقا به چه نواحی آسیب رسانده و به چه نواحی آسیب نرسانده است. اکنون با اطمینان میتوان گفت که مسیر میله به گونهای بوده است که به ناحیهی خاص زبان، معروف به ناحیهی بروکا (Broca’s area) و به نواحی حرکتی آسیب نرسانده است و به همین دلیل هم فینیاس گیج نه دچار زبانپریشی شده بود و نه فلج شده بود، همچنین با اطمینان میتوان گفت که آسیب به نیمکرهی راست بوده است و نیز این نواحی قدامی قطعهی پیشانی به طور کلی بیشتر از نواحی خلفی آن اسیب دیدهاند.
آنچه برای بحث ما اهمیت دارد این است که نواحی اطراف کاسهی چشم در قطعهی پیشانی در فینیاس گیج به شدت آسیب دیده بود و این همان ناحیهای است که آنتونیو داماسیو با توجه به رفتاری که مشاهده کرده است، معتقد است کنترل تصمیمگیریهای منطقی و رفتار اجتماعی معقول را به عهده دارد. بنابراین، باید نتیجه گرفت که رفتار اجتماعی “گیج” ناشی از ضایع شدن این منطقه از قطعهی پیشانی بوده است.
بازسازی کامپیوتری جمجمه و مغز فینیاس گیج، پس از گذشت بیش از یک قرن، نام او را یک بار دیگر بر سر زبانها انداخت؛ بهطوری که مجلهی ساینس در شمارهی 20 ماه مه 1994، مقالهای با عنوان “بازگشت گیج”به چاپ میرساند و روزنامهی نیویورک تایمز در شمارهی 24 مه 1994، ضمن چاپ عکسهای بازسازی شدهی مغز فینیاس گیج، در مقالهای مینویسد: “یک حادثهی قدیمی اشاره به وجود مرکزی برای خلاقیت در مغز دارد.” اما عواطف چگونه در این تصویر وارد میشوند؟آنتونیو داماسیو معتقد است که عواطف در تصمیمگیریهای اصولی و رفتار بههنجار اجتماعی ما نقشی انکارناپذیر دارند. او معتقد است که بین ناحیهی ونترومدیال (قسمت پیشین قطعهی پیشانی) و سیستم لیمبیک (کناری)، که در قسمت تحتانی مغز قرار دارد و مرکز اصلی عواطف است، ارتباطهای دو طرفهای وجود دارد.
این بدان معناست که قسمت پیشین قطعهی پیشانی یکی از مراکزی است که اطلاعات مربوط به عواطف را که از سیستم لیمبیک به قشر مخ میرسد، پردازش میکند و نتیجهی این پردازش را در تصمیمگیریها و رفتارهای اجتماعی و اخلاقی ما-که آنها هم در این ناحیه برنامهریزی میشوند-دخالت میدهد. حال اگر بر اثر ضایعهای این قسمت از قطعهی پیشانی آسیب ببیند، اطلاعات مربوط به عواطف که از سیستم لیمبیک میرسند، نمیتوانند نقش مثبت خود را در تصمیمگیری و تنظیم رفتار شخص ایفا کنند و در نتیجه بیمار دچار سرگشتگی و بیتصمیمی میشود و رفتار اجتماعی او نیز به اشکال مختلف نابههنجار میشود. مانند تغییر شخصیت، ازبینرفتن حس مسولیت، بیاعتنایی به هنجارهای اخلاقی و مانند آن.
داماسیو در کتاب پر آوازهای که تحت عنوان “اشتباه دکارت” در 1994منشر کرده است، چنین مینویسد: “ما تا کنون دوازده بیمار را که قسمت پیشین قطعهی پیشانی آنها آسیب دیده بود، آسیبی از همان نوع که به مغز فینیاس گیج وارد شده بود، معاینه و مطاله کردهایم و در تمام آنها، بدون استثنا، نقص تصمیمگیری منطقی را با نقصان یا فقدان عواطف توام دیدهایم و این در حالی است که نیروهای عقلانی دیگر مانند توجه یا دقت، حافظه، هوش و زبان در آنها کاملا دست نخورده و سالم مانده است. بهطوری که نمیتوان ناتوانی بیمار را در تصمیمگیری اصولی و رفتار اجتماعی معقول به اختلال این توانایی ذهنی نسبت داد.”
داماسیو در فصل دوم همان کتاب زیر عنوان “فینیاس گیج جدید” شرح حال بیماری را بیان میکند که به دنبال برداشتن یک تومور که در همان ناحیهی قطعهی پیشانی رشد کرده بود، همانند گیج دچار تغییر شخصیت شده بود. این بیمار، که داماسیو او را “الیوت” مینامد، فردی باهوش و در ظاهر از هر لحاظ طبیعی است، جز این که قدرت تصمیمگیری را از دست داده بود. بهطوری که حتی نمیتوانست برای چند ساعت آیندهی خود برنامهریزی کند و روزگار او همانند برگ خشکی شده بود که به دست باد سپرده شده باشد. این بیتصمیمی همراه با دیگر رفتارهای نامعقول او، وی را از اوج عزت به حضیض ذلت فرو آورده بود.
از مدیریت تجاری یک موسسهی تجاری آبرومند به موجودی درمانده تبدیل شده بود که تحت تکفل خواهرش زندگی میکرد. داماسیو میگوید وقتی او ماجرای غمانگیز و اسف بار زندگیاش را برای من تعریف میکرد، متوجه نکتهی مهمی شدم که سر نخی برای تحقیقات بعدی به دست من داد. متوجه شدم که هیچ حالت تاثر یا اندوهی در چهرهی الیوت ظاهر نمیشود. در واقع من از شنیدن سرگذشت او بیشتر متاثر و غمگین شده بودم تا خود الیوت. فورا این فکر به ذهنم خطور کرد که شاید یکی از عوارض ضایعهی مغزی الیوت این باشد که دیگر قادر به تجربه کردن عواطف نیست.
گفتگوهای بعدی این فکر را بیشتر در من تقویت کرد. الیوت موجودی بود که هیچ نوع عاطفهای در چهرهی او مشاهده نمیشد و زندگی رقت بار خود را آن چنان خونسرد و بیهیجان بیان میکرد که گویی افسانهای خیالی یا بخشی از یک رمان را بازگو میکند. برای این که حدس خود را محکزده باشم با یکی از همکاران به آزمایشهایی دست زدیم. یکی از این آزمایشها چنین بود: همکارم تصویرهایی تهیه کرد که هر یک منظرهی دلخراشی را نشان میداد. منظرهای که در هر انسان طبیعی واکنشی عاطفی بر میانگیخت. مثلا منظرهی کودکی که در میان آتش میسوخت، منظرهی زنی که در حال غرق شدن بود یا ساختمانی که در اثر زلزله فرو میپاشید.
چندین جلسه تصویرهایی از این نوع به الیوت نشان داده شد و بعدا از او دربارهی آنها سوالاتی شد. هر بار مشاهده شد که الوت در نهایت خونسردی به توصیف آن صحنه میپردازد. در واقع همان قدر احساس نشان میداد که از دوربین فیلمبرداری انتظار میرفت. یک بار هنگام توصیف آن منظرهها، الیوت اقرار کرد که احساسات او نسبت به قبل از بیماریش تغییر کرده است. صحنههایی که قبل از بیماریش، واکنش شدید در او ایجاد میکردند دیگر هیچگونه احساسی، نه مثبت ونه منفی، در او برنمیانگیختند و این در حالی بود که الیوت میدانست این صحنهها ،صحنههای فاجعه باری هستند. داماسیو مشکل الیوت را چنین خلاصه میکند: “مصیبت مردی که میدانست ولی احساس نمیکرد.”
خلاصهی کلام این که آنتونیو داماسیو معتقد است عواطف در تصمیمگیریها و رفتار اجتماعی ما نقشی مثبت دارند؛ و نیز بیمارانی که در ناحیهی ونترومیدیال (قسمت قطعهی پیشانی) دچار ضایعه شده باشند قادر به احساس عواطف نیستند و در نتیجه فاقد تصمیمگیری درست و رفتار اجتماعی معقول هستند. اگر نظریهی داماسیو درست باشد، ممکن است لازم باشد که ما در تصورات و عقاید خود نسبت به ارادهی آزاد، مسولیت اخلاقی، وجدان اجتماعی و بسیاری مسائل دیگر تجدید نظر کنیم.
گروه علمی فکر بنیان
[kkstarratings]
2 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
عالی بود
اسم این عارضه مغزی چیست ؟