مارتین سلیگمن از روانشناسی مثبتگرا و چگونگی شکلگیری این گرایش جدید در این ویدیو میگوید.
مزایا و معایب روانشناسی
“خب، برای بیش از ۶۰ سال، علم روانشناسی در قالب بیماری مطرح میشد. ۱۰ سال پیش، وقتی توی هواپیما بودم و خودم را به بقل دستیم معرفی میکردم، و شغلم را به آنها میگفتم، آنها از من فاصله میگرفتند. چون، به درستی میگفتند روانشناسی درباره پیدایش نقطه ضعفهای بشریست. دیوانه را کشف کردن. و در حال حاظر وقتی که به مردم میگم چه کارهام، بسوی من نزدیک میشوند.
و آنچه که در مورد روانشناسی خوب بود، سرمایهگزاری ۳۰ بیلیون دلاریان آی اِم اِیچ (NIMH)، در مورد کار با الگوهای بیماری بود، در مورد آنچه که شما روانشناسی میدانید، اینست که ۶۰ سال پیش هیچکدام از این اختلالات قابل درمان نبودند – کلاً تو خالی و باطل بود. و در حال حاظر ۱۴ تا از این اختلالات قابل درمانند، دو تاشون عملاً علاج پذیرند.
و دیگر اتفاقی که افتاد این بود که یک دانش رشد یافت، علم بیماری روانی. این بود که ما کشف کردیم که میتوانیم مسائل مبهمی چون افسردگی، و اعتیاد به الکل، را بگیریم و با دقت آنها را اندازهگیری کنیم. اینکه توانستیم یک طبقه بندی برای بیماریهای روانی اختراع کنیم. اینکه توانستیم به علت بیماریهای روانی پی ببریم. توانستیم برای یک دوره زمانی افراد خاص را زیر نظر بگیریم – برای مثال، افرادی که بطور ژنتیکی، مستعد اسکیزوفرنی بودند، و پرسیدیم که سهم مادری و ژنتیکی در آن به چه میزان است، و توانستیم متغیر سوم را با استفاده از آزمایشهایی بر روی بیماریهای روانی، مجزا کنیم.
و از همه بهتر اینکه ما در ۵۰ سال اخیر قادر گشتیم، تا درمانهای دارویی و روانی اختراع کنیم، و بعد آنها را با دقت زیاد بوسیله تخصیص گمارش تصادفی و کنترل شده دارونماها آزمون نماییم – و روشهای ناکارامد را دور ریخته، و آنهایی را بطور مستمر کارا بودند نگه داشتیم
و نتیجه آن این است که روانشناسی و روانپزشکی در طی ۶۰ سال اخیر، در واقع میتواند ادعا کند که توانایی فروکاستن آزردگی مردم را دارد. و من فکر میکنم که این واقعاً فوق العاده است. بهش افتخار میکنم.
ولی این روانشناسی معایبی هم داشته است که دیدگاه مارتین سلیگمن مبدع رویکرد روانشناسی مثبتگرا به قرار زیر است:
اولی، اخلاقی بود – روانشناسان و روانپزشکان تبدیل به قربانیشناسان و آسیبشناسان شدند؛ و دیدگاه ما بسوی ذات انسانی بسیار بدبین و ناامید کننده بود. و ما فراموش کردیم که مردم قادر به انتخاب و تصمیم گرفتن هستند. ما مسئولیت را فراموش کردیم. این اولین ضربه بود.
دومین ضربه این بود که ما شما مردم را فراموش کردیم. ما بهبودی دادن به زندگی عادی را فراموش کردیم. ما این ماموریت را از یاد بردیم که هدفش شاد کردن مردم به نسبت بدون مشکل بود و پروراندن بیشتر، پرباری، و مستعد ساختن تبدیل به واژگان زشت شد. هیچکس روی آن کار نمیکند.
و سومین مشکل مدل بیماری این است که در شتابمان برای کمک به افراد مشکلدار، و در شتابمان برای رفع خسارت هیچوقت به ذهنمان خطور نکرد که مداخلاتی را پرورش دهیم که افراد را شادتر کنند. مداخلاتِ مثبت.
پس این خوب نبود. و به این دلیل اشخاصی چون نَنسی اِتکاف، دَن گیلبِرت، مایک چِکسِنتمیهایْ و شخص خودم بسوی کار کردن در روانشناسی مثبت گرا (ویدیوی تاثیر شادی بر کار بهتر را ببنید) هدایت شدیم. که سه هدف دارد. اولین این است که روانشناسی به همان حدی که به ناتواناییها و ضعفهای بشری اهمیت میدهد میبایست به تواناییهای آنان نیز اهمیت دهد. به همان میزان که در اندیشه رفع خسارات است، میبایست به تقویت تواناییها بپردازد. میبایست که به بهترین چیزهای زندگی علاقمند باشد، و به همان میزان بایستی که به تکمیل زندگی مردم عادی اهمیت دهد و باید به پرورش نبوغ و استعداد بالا اهمیت دهد.