فیلم در جستجوی خوشبختی (The Pursuit of Happiness)، عنوان فیلمی درام و زندگینامهای محصول ۲۰۰۶ ایالاتمتحده آمریکا به کارگردانی گابریل موچینو است. داستان فیلم براساس بیخانمانی حدوداً یکساله کریس گاردنر است که ویل اسمیت نقش وی را بازی میکند.
کریستوفر پائول گاردنر متولد نهم فوریه سال ۱۹۵۴، یک میلیونر، کارآفرین، سخنران چیرهدست و همچنین یک انسان خَیر و بشردوست است.
داستان زندگی او از سال ۱۹۸۰ شروع میشود. او یک بیخانمان و خردهفروش اسکنرهای پزشکی است که مشتری زیادی هم ندارد. از لحاظ مالی در وضع بدی است و به همراه همسرش لیندا و پسرش کریستوفر زندگی سختی را دارد تا اینکه لیندا (همسرش) او را ترک میکند.
حال دغدغه کریس نگه داشتن شغلش و همچنین نگهداری از فرزند کوچکش است. کریس بعد از کشیدن مشقتهای زیاد از قبیل خوابیدن در توالت عمومی مترو، بیغذایی و هزاران مصیبتی که یک بیخانمان متحمل میشود، بعد از نشان دادن هوش و استعداد خود در امر بازاریابی، دریک شرکت استخدام و همین امر و تلاش بیوقفه کریس باعث میشود تا او شرکت سرمایهگذاری خود پایهریزی کند.
Gardner rich and co را با نام <علاف خیابان والاستریت>. این جملهای است که بسیاری زندگی مرا با آن توصیف میکردند؛ اما وقتی که خود، به زندگی گذشتهام مینگرم، از بیخانمانی تا کامیابی، تنها یکچیز از همه برایم عزیزتر است و آن احساس مسئولیت من نسبت به پسرم است.
من بیخانمان و آواره بودم اما هرگز ناامید نبودم. همواره میدانستم که روزهای روشن در پیش است.
این تنها داستان زندگی من نیست، بلکه داستان زندگی بسیاری از افرادی است که برای بزرگ شدن بدبختیهای فراوانی کشیدهاند ولی خود تصمیم گرفتند تا راه دیگری را انتخاب کنند.
داستان زندگی من به دیگران میآموزد که چطور باید جلوی موانع زندگی سینه سپر کرد. میتوانستم یک فروشنده بیدستوپا و بیخانمان باقی بمانم اما من میخواستم زندگی بهتری داشته باشم و الان زندگیام عالی است.
شما هم میتوانید تندبادهای زندگی را در هم بکوبید. تنها باید هدفتان را مشخص کنید و با اراده، امید، توکل به پروردگار و قوت قلب گرفتن از کسانی که دوستشان دارید، در راهتان ثابتقدم باشید.
بخشی از سخنان کریس گاردنر
نقد و تحلیل فیلم
در فیلم در جستجوی خوشبختی مشاهده میکنیم دوربین، شهر، ساختمانها و مردم مختلفی را نشان میدهد که در تکاپو هستند و اندکی بعد گدایی را نشان میدهد که در وضعی اسفبار در پیادهرو افتاده و هیچ تلاشی برای زندگیاش نمیکند.
مشکلاتی در زندگی افراد رخ میدهد، حتی آنهایی هم که خوشبخت به نظر میرسند، مشکلاتی را پیش رو دارند. در این مواقع اهمیت ندادن به حوادث بدی که در گذشته افتاده و امید داشتن به آینده چنان کار راحت و آسانی به نظر نمیرسد.
این همان کاری است که “کریس گاردنر” انجام داد. انسانهای بسیار زیادی وجود دارند که میخواهند در زندگی خوشبخت شوند، اما عده کمی از آنها به این آرزو دست میابند.
کریس فردی باهوش و بااستعداد است ولی از نظر موقعیت مالی در اوضاع مناسبی قرار ندارد. با همسر و پسر 5 سالهاش زندگی میکند. هرروز صبح برای فروش اسکنرهای دندانپزشکی روانه سرکار میشود که فروش خوبی ندارد.
اجاره خانهاش سه ماه است که عقبافتاده، پرداخته مالیاتها مانده و همسرش دو شیفت کار میکند و همین دلایل و مشکلات مالی، همسرش را از زندگی با کریس خسته کرده و با او رفتاری سرد دارد.
یک روز که کریس برای فروش اسکنر در خیابان بود مردی را در یک ماشین لوکس دید که در حال پارک کردن ماشینش بود. چند ثانیهای به آن مرد و ماشینش و رفاهی که او داشت نگاه کرد و از او پرسید که چه کاره است؟ مرد گفت که دلال سهام است. کریس پرسید برای اینکار نیاز به مدرک دانشگاهی دارد؟ مرد جواب میدهد خیر و میگوید همین که کار با اعداد و با مردم خوب رفتار کردن را بلد باشی کافی است و میرود.
کریس به تمام کسانیکه در حال گذشتن از کنارش هستند نگاه میکند و میگوید هنوز اون لحظه رو یادمه. همه مردم واقعاً خوشحال بودند. چرا من نتونم مثل اونا باشم.
صبح فردا کریس به همسرش میگه بعد از کار میخوام برای انجام کاری به بورس برم. همسرش میپرسه چه کاری؟ کریس میگه بچه که بودم هفتهای یه کتاب ریاضی رو تموم میکردم. اونجا کارشون با اعداد و ریاضیه. میخوام برم اونجا ببینم کارشون چیه؟ دوباره همسرش میپرسه چه کاری؟ کریس میگه دلال سهام.
همسرش با تعجب میگه دلال سهام؟ نمیخوای فضانورد شی؟ و کریس رو مسخره میکنه و حس بدی به او میده و حس حقارت را در او تشدید میکند.
آدلر معتقد بود که احساسهای حقارت همیشه بهعنوان نیروی برانگیزننده، در رفتار وجود دارد. از نظر او انسان بودن یعنی خود را حقیر احساس کردن. چون این وضعیت در همه انسانها مشترک است، علامت ضعف و نابهنجاری نیست.
احساسهای حقارت منبع تمام تلاشهای انسان است. رشد فرد از تلاشهای ما برای چیره شدن بر حقارتهای واقعی و خیالی ما ناشی میشود.
کریس از احساس حقارتی که در او بود به خوبی استفاده کرد و بر حسش غلبه کرد. همانگونه که گفته بود هنوز اون لحظه رو یادمه. همه مردم واقعاً خوشحال بودند. چرا من نتونم مثل اونا باشم.
احساسهای حقارت برای تلاش و رشد کردن، انگیزش تأمین میکنند.
در فیلم در جستجوی خوشبختی کریس به خود اطمینان داشت چرا که از فن بیان قوی برخوردار بود و انسانی اجتماعی بود و کار و بازی با اعداد را خوب میدانست. به همین دلیل میدانست که خواستن توانستن است و باید برای هدفش تلاش کند و بر احساسش حقارتش غلبه کند. کریس برای برتری تلاش کرد تا خود را به کمال برساند و خود را کامل کند.
هدف زندگی کریس، چیره شدن بر آن زندگی اسفبار و پر از فقر بود و شیوه تلاش کردن او برای این هدف قبول شدن در آزمون ورودی شرکت بورس و سهام بود. او برای رسیدن به این هدف روز و شب تلاش بیوقفه میکرد. زمانش را هدر نمیداد و به بهترین وجه از زمانش استفاده کرد. بطوریکه کاری که دیگران در 9 ساعت انجام میدانند او مجبور بود در 6 ساعت انجام دهد تا بتواند از پسرش مراقبت کند و او را تنها نگذارد.
لیندا همسر کریس که در حال ترک کریس برای همیشه است از او میخواهد که حضانت کریستفر را به او بسپارد و میگوید کریستفر به مادرش نیاز دارد اما کریس که تا 28 سالگیاش پدرش را ندیده بود و اولین بار در 28 سالگی او را دیده بود و غم نبود را میدانست، به خودش قول داده بود هرگاه که بچهدار شد فرزندانش باید بدانند که پدرشان کیست و که بوده.
به همین دلیل به همسرش گفت که خودش میخواهد از پسرش مراقبت کند. قبل از رفتن، لیندا در مورد پول جور کردن و کار کریس پرسید. کریس گفت برای کارآموزی در یک شرکت قبول شده و میخواهد دورههای کارآموزی ببیند. لیندا به او گفت فکر نمیکنی برای کارآموزی دیر است؟ کریس با عزم راسخ پاسخ داد نه نیست؛ و دوباره لیندا بجای تشویق همسرش از عبارات دارای بار منفی استفاده کرد و او را تشویق نکرد.
اینکه تا چه اندازهای معیارهای رفتار خود را درست برآورد میکنیم احساس کارایی ما را تعیین میکند. در نظام بندورا احساس کارایی به احساسهای کفایت، شایستگی و قابلیت در کنار آمدن با زندگی اشاره دارد. برآورده ساختن و حفظ کردن معیارهای عملکرد، احساس کارایی را بالا میبرد. ناکامی در برآورده ساختن و حفظ کردن آنها، آن را پایین میآورد.
افرادی که احساس کارایی پایین دارند، احساس میکنند که درمانده هستند و نمیتوانند رویدادهای زندگی خود را کنترل کنند. آنها معتقدند که هرگونه تلاشی که میکنند بیهوده است مانند همسر کریس که فکر میکرد کارآموزی کریس عقبگرد است و تلاشی است بیهوده.
وقتی آنها با موانعی روبرو میشوند، اگر تلاش مقدماتی آنها برای حلوفصل کردن مشکل بیثمر باشد، سریعاً قطع امید میکنند. مثل زمانی که کریس در حال خریدن اسکنرهای فراوانی بود و میخواست آن تجارت را شروع کند همسرش واقعاً خوشحال بود و به کریس کمک میکرد اما زمانی که اسکنرها فروش خوبی نداشت لیندا زود اعتمادش را به کریس از دست داد و از این کار قطع امید کرد.
لیندا از احساس کارایی پایین برخوردار است؛ زیرا متقاعد شده است که هر کاری که انجام میدهند بیفایده است. احساس کارایی پایینش انگیزشش را نابود کرده است؛ و میتوان او را جز تیپ دوری جوی در نظریه آدلر دانست؛ که برای روبرو شدن با مشکلات زندگی، تلاشی نمیکند. او با اجتناب کردن از مشکلات و ترک همسرش از هرگونه شکست احتمالی دوری میکند.
برعکس لیندا، کریس از احساس کارایی بالایی برخوردار است؛ زیرا معتقد است که میتواند به نحو مؤثری با وقایع و موقعیتها برخورد کند. همچنین میتوان چنین استنباط کرد که کریس به دلیل توانایی در غنیمت شمردن فرصتها که در کار و کسب موفق میشود و با داشتن عزم راسخ الهامبخش دیگران در موفق شدن و پیشرفت کردن است دارای تیپ برونگرای شهودی از نظر کارل یونگ میباشد.
در ادامه فیلم در جستجوی خوشبختی میبینیم موفق شدن در قبول شدن در آزمون استخدامی شرکت که فقط یک نفر را از 20 نفر در هر 6 ماه میپذیرد برای کریس خیلی مهم است. از اینرو او سخت برای گرفتن آن شغل تلاش میکند و استقامت به خرج میدهد و در سطح بالا عمل میکند. کریس به توانایی خود اطمینان دارد و بالاخره شغل مورد نظر را به دست میآورد.
یکی از مهمترین اجزا برای موفقیت، اعتقاد داشتن به این است که میتوانید آنچه را که میخواهید انجام دهید، به سرانجام برسانید.
در یک صحنه از فیلم در جستجوی خوشبختی میبینیم که کریس و پسرش در یک زمین بسکتبال مشغول بازی هستند که کریس به پسرش میگوید: هیچوقت به کسی اجازه نده بهت بگه نمیتونی کاری رو انجام بدی، حتی به من. تو اگه رویایی داری باید ازش حمایت کنی تا بهش برسی. مردم خودشون نمیتونن خیلی از کارها رو انجام بدن میگن تو هم نمیتونی. اگر چیزی رو میخوای باید تا آخرش بری تا بهش برسی.
در این بخش از فیلم در جستجوی خوشبختی شاهد قانعسازی کلامی در نظریه بندورا هستیم؛ یعنی یادآوری کردن به افراد که آنها از توانایی انجام دادن هر کاری که بخواهند، برخوردارند.
والدین، آموزگاران، همسران، دوستان و مربیان و درمانگران اغلب از آن استفاده میکنند.
کریسفر تمام طول مدت زندگیاش به فکر ارتقا دادن خود و بهبود زندگیاش بود و علاوه بر اینها دلواپس آسایش و آرامش و رفاه همسرش و تنها پسرش کریستفر بود که این ویژگی گسترش حس خود در خصوصیات پخته شدن یک فرد از نظر آلپورت میباشد.
از دیگر خصوصیت کریس این است که ادراک دقیقی دارد و واقعیت را تحریف نمیکند. دانش و مهارتهای لازم را برای عملکرد زندگی اثربخش را به کار میگیرد که این مورد با ادراک واقعبینانه آلپورت یکی است.
در امتحان نهایی برای استخدام در شرکت کریس کاملاً، آماده بود. او به رقبای خود احترام میگذاشت و آنها را برای اثبات برتری خود تحقیر نمیکرد. او از عزتنفس برخوردار بود.
طبق نظری که مزلو در مورد افراد خودشکوفا داد میتوان به این نتیجه رسید که کریس فردی است که برای رسیدن به خودشکوفایی و کمال تلاش میکند. او احساس میکرد که رسالت یا تعهدی دارد که باید انرژی خود را صرف آن کند و آن احساس تعهد به خودش، همسرش و از همه مهمتر پسرش است برای تغییر وضعیت زندگی. او از طریق احساس تعهد عمیقی که داشت توانست به کمال برسد.
قدرتطلبان از همسران سلطهپذیر حمایت میکنند، زمانی که یک فرد سلطهپذیر و یک سلطهجو یکدیگر را پیدا میکنند، اغلب رابطه همزیستی برقرار مینمایند رابطهای که برای هر دو رضایتبخش است، اما مانع از پیشروی به سوی یکپارچگی و سلامت روانی میشود.
در روابط همزیستی، اتحاد بین دو نفر احساسهای ناهشیار خصومت است، این افراد همسران خود را به خاطر اینکه نمیتوانند نیازهای آنها را بهطور کامل ارضا کنند، سرزنش میکنند و در جستجوی قدرت بیشتر برمیآیند. لیندا نتوانست در زندگی مشترک با کریس دوام آورد چون دیگر به او اعتمادی نداشت و به همین دلیل او را ترک کرد.
عشق تنها راهی است که فرد میتواند از طریق آن با دنیا متحد شود و در عین حال به فردیت و یکپارچگی برسد.
مطالعه مقاله نقد روان شناختی فیلمهای داستان ازدواج، ماه تلخ و مردم معمولی را به شما پیشنهاد میکنیم.