گفتگو با خویشتن خویش – برگزیده از جلسه بحث و گفتگوی کریشنامورتی در گردهمایی 13 اوت 1977 در پارک براک وود
A Dialogue with Oneself: Taken from a Discussion Meeting at the Brockwood Park Gathering, 30 August 1977
به این حقیقت پی بردم که هر وقت حسادت هست، عشق نیست. زمانی که دلبستگی هست عشق نمیتواند حضورداشته باشد اکنون، آیا رهایی از رشک، حسد و دلبستگی برای من امکان دارد؟
من به این حقیقت پی بردم که نمیتوانم دوست داشته باشم. این واقعیتی است مسلم. قصد ندارم خودم را گول بزنم، به زنم وانمود نمیکنم که دوستش دارم. من نمیدانم عشق چیست اما بهخوبی می دانم که حسودم، می دانم که بی نهایت به او نیازمند و وابستهام، در این وابستگی و دلبستگی که گویای نوعی نیاز، ترس، حسادت و اضطراب است، به او متکی هستم دوست ندارم متکی باشم اما هستم، چون تنهایی و بی کسی را حس میکنم. در دفتر کار، در کارخانه، کارم را بزور پیش میبرم، وقتی به خانه میآیم نیاز به آرامش و راحتی دارم، نیاز به رفاقت و مصاحبت دارم که نوعی گریز از خود است. اکنون از خود میپرسم، چگونه از این دلبستگیها نیازها رهایی یابم؟ این را به عنوان مثال گفتم.
پیش از همه میخواهم از این مسائل بگریزم. نمیدانم در مقابل زنم چگونه باید ظاهر را حفظ نمایم وقتی بر استی به او وابسته و محتاج نباشم این وضع ممکن است در رفتارم تأثیر بگذارد. او شاید به من نیازمند باشد ولی من ممکن است به او یا زن دیگری نیاز و دلبستگی نداشته باشم. اما تصمیم گرفتم تا این موضوع را بررسی کنم.
بنابراین از تصور پیامدهای بعدی به دلیل عدم دلبستگی و بی نیازی کامل که ممکن است پیش آید فرار نخواهم کرد و من نمیدانم که عشق چیست، اما به وضوح و روشنی میبینم که نیاز و دلبستگی به زنم بدون تردید به معنای ترس، اضطراب، رشک، حسد و داشتن حس مالکیت است و میخواهم از شر تمام آنها خلاص شوم، پس تحقیق و جستجو را آغاز میکنم، به دنبال روشی هستم، به راه کاری متوسل میشوم.
بعضی از” گوروها ” (معلم روحانی در دین هندو) می گویند:” برای بی نیاز شدن و عدم وابستگی و دلبستگی به تو کمک خواهیم کرد، این کار را بکن، این یا آن موضوع را عمل کن.” آنچه او میگوید میپذیرم چون اهمیت آزادی را میبینم و گورو به من قول میدهد اگر آنچه را میگوید به کار گیرم! مزدم را خواهم گرفت. اما میبینم این نیاز به اجر و پاداش است که مرا به این راه میکشاند. میبینم که چقدر احمق هستم، از طرفی نیاز به رهایی و از طرف دیگر محتاج و دلبسته شدن به اجر و پاداش.
نمیخواستم هم وابسته یا دلبسته چیزی یا کسی باشم با این وجود خود را وابسته به این فکر میبینم که کسی با کتابی و یا روشی، رها شدن از وابستگی را به من پاداش خواهد داد. پس میبینم رسیدن به پاداش به نوعی نیاز و دلبستگی و تبدیل شده است. در این صورت می گویم: دقت کن که چه کردهای، مواظب باش تا به دام دیگری گرفتار نشوی”، حال خواه یک زن باشد یا یک روش یا یک فکر که باز نوعی دلبستگی است.
حالا بسیار مواظبم زیرا موضوعی را آموختهام، به این معنا که من دلبستگی را با چیز دیگری که باز نوعی دلبستگی را در پی دارد تعویض و مبادله نکنم. از خود میپرسم:
برای رهایی از وابستگی تکلیفم چیست؟
برای رهایی از وابستگیها انگیزهام چیست؟
آیا منظور این است که حال و هوایی را میخواهم که در آن نه دلبستگی باشد و نه ترس و نه چیز دیگر؟
ناگهان پی میبرم که این انگیزه است که به من جهت میدهد تا در آن آزادیام را به من دیکته نماید. چرا باید انگیزه داشته باشم؟ انگیزه چیست؟ انگیزه، امید و آرزویی است برای بدست آوردن چیزی. میبینم به انگیزه وابستهام. نه تنها زن، نه تنها به فکر به روش کار وابسته شدهام، متوجه شدم انگیزههای من به نوعی وابستگی مبدل شدهام. بنا براین مدام در عرصه وابستگی و دلبستگیها دست و پا میزنم – به زنها، به روشها، به انگیزهها تا در آینده به چیزی دست یابم. به همه اینها نیاز دارم و وابستهام. میبینم این وضع به طرز ترسناکی بغرنج و پیچیده شده است، پیش از این متوجه نبودم که رهایی از وابستگی همه این قضایا را در بردارد.
اکنون این وضعیت را به وضوح و روشنی میبینم همانطوری که در روی یک نقشه جادههای اصلی و فرعی و روستاها را میبینم. بعد با خود گفتگو میکنم: ” آیا اکنون برای من امکان دارد تا از داشتن وابستگی یا دلبستگی زیادی که به زنم دارم، از پاداشی که فکر میکنم به دنبال دارد و همین طور انگیزهها خلاص شوم؟ ” من به تمام این مسائل دلبستهام. چرا؟ آیا معنایش این است که وجودم نا کافی است؟ و یا به آن معناست که خیلی خیلی تک و تنها هستم، در نتیجه با رفتن به سوی زنی، فکر و عقیدهای و یا انگیزهای، میخواهم از آن احساس تنهایی و بی کسی فرار کنم، گویا مجبورم به چیزی محکم بیاویزم؟ میبینم که وضع چنین است، تنها هستم و برای فرار از آن احساس عجیب و تنهایی، بسوی وابسته شدن میگریزم.
بنابر این علاقه دارم تا بفهمم چرا احساس تنهایی و دلتنگی میکنم زیرا میبینم همین تنهایی مرا وابسته و محتاج میسازد. احساس تنهایی مرا وا داشته تا به سوی وابستگی و نیاز بگریزم، به این و آن متکی شوم و میبینم تا زمانی که این احساس تنهایی و جدایی هست عاقبت کار من چنین است. منظور از احساس تنهایی چیست؟ چگونه پیش میآید؟ آیا غریزی است یا موروثی، یا فعالیت روزانهٔ من موجب آن است؟ اگر غریزی باشد، اگر موروثی باشد، پس این قضیه جزو خصوصیات فردی من است، بنا بر این خودم را به خاطر آن سرزنش نمیکنم، اما در حالی که آن را نمیپذیرم دربارهاش تحقیق میکنم و همچنان میمانم و به تحقیق خود ادامه میدهم من سخت مراقبم و سعی ندارم برایش یک جواب عقلانی بیابم.
سعی ندارم به حس تنهایی بگویم که چیست و چه باید باشد، گوش به زنگم تا خودش را بر من بنمایاند. تا این که احساس تنهایی و دلتنگی خودش را فاش نماید. مراقبت و هوشیاری تمام لازم است. اگر بگریزم، اگر وحشت کنم، اگر مقاومت کنم، خودش را آشکار نخواهد ساخت، بنا براین آن را نظاره میکنم و مواظبم تا فکر در آن مداخله نکند. پاییدن و مراقبت مهمتر از آمدن فکر به میدان است. چون تمام انرژیام صرف مشاهده آن حس تنهایی و بی کسی است، فکر ابداً ” ظاهر نخواهد شد. ذهن به چالش بر میخیزد و بایستی به آن پاسخ دهد. چالش در نقطه بحرانی روی میدهد. در بحران و خطر شما از انرژی زیادی برخوردار هستید و چنین انرژیای بدون اینکه فکر مداخله نماید ادامه مییابد. این چالش است که بایستی پاسخ دهد.
قصد گفتگوی با خود دارم. از خود میپرسم این چیز عجیب که عشق نامیده میشود چیست؟ همه درباره آن صحبت میکنند، در باره آن مینویسند _ تمام آن اشعار رومانتیک، عکسها، سکسها و تمام موضوعات حاکی از آن است. از خود میپرسم: آیا چیزی به نام عشق وجود دارد؟ میبینم وقتی نفرت و کینه، ترس و حسادت وجود دارد عشق حضور ندارد. پس دیگر نگران عشق نیستم، من نگران “آنچه که هست ” میباشم، یعنی ترس و وابستگیهایم. چرا من وابستهام؟ میبینم یکی از دلایل آن _ نمیگویم همهاش _ این است که من بی نهایت احساس تنهایی و غربت میکنم هر چه پیرتر میشوم بیشتر منزوی میشوم. بنابراین مراقبم و اوضاع را زیر نظر دارم. برای کشف موضوع در مقابل چالشی قرار دارم، چون یک چالش است و من برای مقابله با خطر آن از توان و انرژی بر خور دارم و نبایستی بپرسم ” این انرژی را چگونه کسب کنم؟ ” وقتی خا نه آتش میگیرد من برای اقدام کردن از انرژی برخوردارم، یک انرژی استثنایی. نمینشینم تا بگویم: ” خب، نخست باید آن انرژی را کسب کنم، بعد منتظر بمانم، با انتظار کشیدن تمام خانه خواهد سوخت.
پس برای یافتن پاسخ به این سؤال که: چرا احساس تنهایی و غربت وجود دارد، انرژی عظیمی مهیاست. من این نظر و عقیده را که میگوید: تنهایی موروثی و یا غریزی است دور انداختم، چرا که معنا و مفهومی برای من ندارد. احساس تنهایی و غربت یعنی ” آنچه که هست “. چرا این احساس تنهایی وجود دارد و هر انسانی به هر حال آگاه، آنرا چه به صورت سطحی و زود گذر و یا عمیقتر تجربه میکند؟ چگونه این احساس شکل میگیرد؟ آیا بدین دلیل است که ذهن این حس را به ما تکلیف میکند؟ من فرضیاتی چون غریزی بودن و ارثی بودن آن را نفی میکنم و میپرسم: آیا این ذهن یا مغز است که این احساس را بوجود میآورد یعنی احساس تنهایی و دلتنگی که همه به نوعی از آن برخوردارند؟ آیا فعالیت و حرکت فکر عامل آن است؟ آیا فکر من است که احساس فراق و جدایی را در زندگی روزانه میآفریند؟ در اداره خود را از دیگران دور نگه میدارم چون میخواهم در بالاترین نقطه قدرت باشم. در نتیجه فکر در تمام مدت کار میکند تا خود را دور و جدا نگاه دارد. میبینم که فکر در تمام مدت در حال فعالیت است تا خودش را بالاتر قرار دهد، ذهن به خود تکلیف میکند و به سمت این جدایی و انفصال پیش میرود.
بنا بر این مساله این است که: چرا فکر این عمل را انجام میدهد؟ آیا طبیعت فکر چنین است که سر خود کار میکند؟ آیا این طبعت و ماهیت فکر سبب دوری و جدایی از دیگران است؟ فرهنگ و آموزش سبب ساز تفکیک و جدایی است، یعنی به من یک حرفه مشخصی میدهد و بعد اختلاف و تفکیک بروز میکند. فکر چند پاره و محدود است. در قید و بند زمان است، به جداسازی مشغول است. درحالی که در محدودهای به امنیتی دست یافته میگوید: ” من در زندگی از شغلی عالی برخوردارم، من یک استاد هستم، من کاملاً” در امن و امان هستم.” آن موقع دغدغه من این است: آیا بنابر طبیعت و ذاتش این کار را انجام میدهد؟ هر عملی که فکر انجام میدهد باید محدود باشد.
مساله برای من اکنون این است: آیا فکر میتواند درک کند که هر کاری انجام دهد محدود و بسته است. ناقص است و سر انجام به انزوا و جدایی کشیده میشود و اینکه راه و رسمش چنین است؟
این نکته بسیار مهم است که: آیا فکر خودش میتواند پی به محدودیتش ببرد؟ یا من می گویم که فکر محدود است؟ میبینم که فهمیدن این موضوع بسیار اهمیت دارد، لب مطلب در اینجاست. اگر فکر خودش پی ببرد که محدود است آن موقع مقاومت، کشمکش و ناسازگاری در زندگی جریان نخواهد داشت. و میگوید ” وضع من این است.” اما اگر این من باشم که می گویم فکر محدود است آن موقع من از محدودیت مجزا شدهام. بعد تلاش خواهم کرد تا بر محدودیت فائق آیم و در پی آن کشمکش و ناسازگاری است نه عشق.
بنابراین آیا فکر خودش را چون عنصر محدودی درک میکند؟ من باید کشف کنم. من در چالشم. چون با چالشی روبرو هستم پس از انرژی و توان زیادی بر خور دارم. طور دیگری بگویم: آیا ضمیر آگاه پی میبرد که محتویاتش زاییده خود اوست؟ یا این موضوع را از دیگری شنیدهام که: ” آگاهی از محتویاتش میتراود، این محتویات آگاهی است که قدرت آگاهی و تشخیص را فراهم میسازد”؟ بعد می گویم ” آری همین طور هست.” متوجه تفاوت این دو مطلب میشوید؟ مطلب آخری توسط فکر آفریده شده است، توسط” من ” تحمیل شده است. اگر من چیزی را به فکر تحمیل کنم آن موقع کشمکش و ناسازگاری وجود دارد. درست مثل دولت دیکتاتوری که اعمالی را به فرد تحمیل میکند. اما در اینجا دولت همان چیزی است که من آفریدهام.
از خود میپرسم: آیا فکر محدودیتش را درک کرده است؟ آیا فکر وانمود میکند که چیزی استثنایی و شریف است، امر آسمانی است؟ _ که حرف مفت است زیرا که شالوده فکر، خاطره و حافظه است. میبینم که چنین موضوعاتی باید روشن و شفاف باشد: این که هیچ عامل نفوذی در خارج از فکر در کار نیست تا بر فکر اثر گذارد و بگوید فکر محدود است. آن موقع اگر نفوذی در بین نباشد کشمکش و ناسازگاری رخت بر خواهد بست و فکر بسادگی پی به محدودیتش خواهد برد: فکر پی میبرد که هر کاری که انجام دهد _ پرستش خدایش و غیره _ و حدود و ناقص است، سست و بی دوام است، سطحی است _ هر چند که در سراسر اروپا کلیساهایی باشکوهی برای پرستش بیافریند.
بنابراین در گفتگویی با خویشتن خویش آشکار شده است که آن احساس تنهایی و دلتنگی توسط فکر آفریده شده است. اکنون فکر درکی از خود دارد که عنصری است محدود و ناقص نمیتواند مشکل احساس تنهایی و بی کسی را حل کند. وقتی نمیتواند این این مشکل را حل کند، آیا تنهایی و دلتنگی وجود خارجی مییابد؟ فکر این احساس تنهایی و دلتنگی، این احساس بیهودگی و پوچی را آفریده است زیرا که فکر محدود است، متکثر است، جورواجور است، زمانی که این مهم را درک نماید تنهایی و دلتنگی محو خواهد شد و در پی آن وارستگی از نیازمندی، وابستگی و تعلقات خاطر است. من هیچ کاری انجام ندادهام، تنها مواظب دلبستگیها و مسائل آن بودم یعنی حرص و طمع، ترس، تنهایی و دلتنگی، همه و همه. آن را ردیابی کرده و مورد مشاهده قرار میدهم.، بدون اینکه دست به تحلیل آن بزنم. تنها کاری که انجام دادم چشم دوختن به آنها و نگاه کردن و به ماجرا بود و بس. کشفی انجام شده است که این فکر عامل همه مشکلات است. فکر به دلیل جدا پنداشتن خود و ناقص دیدن خود این وابستگی و تعلقات را آفریده است. وقتی پی به تمامی قضایا برد از وابسته شدن دست بر میدارد. در این کشف هیچ تلاشی صورت نگرفته است. لحظهای که تلاش و کوششی صورت میگیرد _ کشمکش و ناسازگاری دوباره بر میگردد.
در عشق اثری از داشتن وابستگی و تعلق خاطر نیست. اگر وابستگی در بین باشد عشق حضور ندارد. با سراسر نفی آنچه که نیست، با سراسر نفی و دلبستگیها و تعلقات خاطر، مانع اصلی از سر راه برداشته شده است. می دانیم به زندگی روزانه من معنایی میبخشد، هیچ خاطره و یادمانی از زنم یا دوست دختر و یا همسایه در ذهنم باقی نمیگذارد که مرا آزار دهد، یعنی پای بند به تصاویر ذهنی که و به آن دلبستگی و علاقه ندارم، که چطور به من تشر زده است یا چطور آرامش و راحتی به من میداده یا چه روابط جنسی لذت بخشی با او در خاطرم جای مانده است، منظور همهٔ آن موضوعات مختلفی است که از حرکت و فعالیت فکر زاییده شده و موجب خلق تصاویر ذهنی است؛ اکنون میبینم که دلبستگی به آن تصاویر ذهنی از بین رفته است.
پس با نفی ابتدا و انتهای ماجرایی که عشق نیست، عشق هستی مییابد. مجبور نیستم بپرسم که عشق چیست؟ مجبورم نیستم در جستجویش به تکاپو دست زنم، اگر به جستجویش بروم، آن عشق نیست، بلکه پاداشی است به خود. بنابراین من در آن جستجو و تحقیق به آرامی و احتیاط، بدون انحراف و بدون وهم و خیال، آنچه را که نیست نفی کردهام و به آن پایان دادهام – پس چیز دیگری است.
بحری است عشق و عقل ازو بر کنارهای | کار کنارکی نبود جز نظارهای |
در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی |
هرگز کجا فتادی ازو بر کنارهای |
وآنجا که نور عشق درآید به جان و دل |
عقلست اعجمی و خرد شیرخوارهای |
در پردهٔ وجود ز هستی عدم شوند |
یک دم شود به پیش تو چون آشکارهای |
بسیار چاره میطلبی تا که سر عشق |
یک دم شود به پیش تو چون آشکارهای |
گر صد هزار سال درین ره قدم زنی |
تا تویی، تو را نتوان کرد چارهای |
تو درد عشق خود چه شناسی که چون بود |
تا بر دلت ز عشق نیاید کنارهای |
در هر هزار سال ببرج دلی رسد |
از آسمان عشق بدین سان ستارهای |