شکل‌گیری مفهوم مرگ در ذهن کودک

شکل‌گیری مفهوم مرگ در ذهن کودک به این نتایج رسیدیم که اولاً کودک در ابتدا اطلاعات اندکی درزمینه مرگ و احساسات ناشی از آن دارد اما به‌مرورزمان و با رشد شناختی در تفکر، کودک برای درک مفهوم آن دست به جستجو می‌زنند یکی از وظایف والدین یا بزرگ‌سالان مراقبت‌کننده از آن‌ها این است که به کودک با توجه به شرایط سنی و عقلی کمک کنند تا تصویر واقعی‌تر و روشن‌تر از مرگ در ذهنشان نقش ببندد و ثانیاً از مشاوران متخصص در این زمینه استفاده نمایند تا از آسیب‌های ناشی از سوگواری پیشگیری نماید

همان‌گونه که بزگسالان در رویارویی با مرگ و از دست دادن عزیزان خود، دچار تنیدگی و غم و اندوه فراوان ثانویه، کودکان نیز در مواجهه‌ی با این پدیده گریزی ندارند.

ازاین‌رو کودکان درباره مرگ، مردن، نیستی و بیماری سؤال‌هایی از بزرگ‌سالان می‌پرسند. در پاره‌ای از موارد نیز بخش قابل‌توجهی از افکار تخیلی کودکان مربوط به مرگ والدین و نگرانی از دست دادن عزیزان خود است. کودکان در جست‌وجوی پاسخ روشنی از والدین در مورد مرگ خود و دیگران هستند.

چرا مردم می‌میرند؟ آیا من می‌میرم؟ پس از مرگ چه اتفاقی می‌افتد؟ آیا مرگ چیز خوبی ست؟ این‌ها نمونه سؤالاتی است که احتمالاً کودکان دوره‌های مختلف سنی به زبان‌های گوناگون از بزرگ‌سالان می‌پرسند؛ اما به‌راستی چگونه باید به این سؤالات پاسخ داد؟ عده‌ای از والدین در پاسخ به کودکان میگویند که شخص مرده نزد خدا رفته یا به مسافرتی طولانی رفته است؛ اما به‌راستی این پاسخ‌ها تا چه اندازه برای کودکان قابل‌درک است و تا به چه اندازه به پیامدهای منفی و خطرساز آن‌ها فکر کرده‌ایم؟

بزرگ‌سالان به‌حق از پاسخ‌هایی که کودک را به وحشت و نگرانی دچار کند هراس دارند. لذا اغلب آن‌ها ترجیح می‌دهند که با پاسخ‌های کلی در قالب توجیهات غیرواقعی، کودک را از برخورد با حقیقت مرگ دور سازند.

اما واقعیت این است که باید پاسخی مطابق با ظرفیت ادراکی کودک ارائه کرد تا از هرگونه آسیب‌زایی درروند تحول روانی او جلوگیری شود. در ابتدا باید مشخص گردد که کودک چگونه مرگ را می‌فهمد و برای او مرگ چه معنایی دارد. تا زمانی که برای این سؤالات پاسخ دقیقی نداشته باشیم، هرگونه اقدامی در مورد توجیه مرگ ممکن است به پیامدهای ناگوار بینجامد.

 در حقیقت، هنگامی‌که کودکان به درجه‌ی از تحول روانی و قابلیت‌های شناختی دست می‌یابد، می‌توانند احساسات و افکار خود را در مورد مرگ توسط کلمات یا با استفاده از تصاویر ابراز کنند.

ازاین‌رو در این مقاله سعی شده ضمن آشنایی مراحل تحول مرگ، شیوه‌های مقابله‌ی کودکان با تنیدگی فقدان از دیدگاه‌های مختلف موردبررسی قرار گیرد.

ویژگی افسردگی به حداقل رسیدن انرژی روانی و میزان واکنش‌های رفتاری است و با حالات عاطفی منفی ارتباط دارد؛ بنابراین، انتظار می‌رود که نظریه‌پردازان رفتارگرا، افسردگی را حاصل کاهش میزان تقویت مثبت وابسته به پاسخ (کمبود تقویت‌کننده) بدانند.

لوینسون (1949) دریکی از گزارش‌های پژوهشی خود اظهار می‌دارد که افزایش میزان وقوع حوادث ناگوار، موجب کاهش تمایل شخص برای پیش‌قدم شدن در برقراری تعاملات اجتماعی و احتمالاً کناره‌گیری وی می‌شود؛ و بالاخره اینکه لوینسون برای تشریح نشانه‌های غیرکلامی افسردگی مانند خستگی، ملامت و دیگر علائم جسمانی، اظهار داشت که کاهش تقویت مثبت و افزایش رخدادهای ناگوار، برای این نشانه‌ها، همچون محرک فراخوان غیرشرطی عمل می‌کند.

 برای مثال، کودکی یتیمی که هنوز منتظر پدرش است تا به خانه بیاید و با یکدیگر به بازی بپردازند. چنین رفتاری سبب عدم فراخوانی تقویت‌کننده‌های عادی می‌شود و ازاین‌رو، خاموش خواهد شد.

ازآنجاکه خاموشی رفتار، امری ناخوشایند و ناامیدکننده است موجب ناکامی شخص می‌شود که بی‌نهایت دردناک است.

3- نظریه شناختی: سوگ و عدم کنترل آن

خاموشی به فرایندی اطلاق می‌شود که ارگانیزم در قبال واکنش‌های خود، پاداش موردنظر را دریافت نمی‌کند. این نمونه‌ی از وضعیتی است که ویژگی آن، عدم وابستگی واکنش‌ها و پیامدها به یکدیگر است.

بنابراین الگوی «درماندگی آموخته‌شده»[1] که توسط سلیگمن و همکارانش ارائه‌شده است، حیوانات و انسان‌ها نسبت به عدم وابستگی و واکنش‌ها و پیامدهای ناشی از آن، با کمبودهای عاطفی، شناختی و انگیزشی‌ای که به اختلالات قابل‌ملاحظه در اشخاص افسرده شباهت دارد، واکنش نشان می‌دهد.

سلیگمن (1975) الگوی درماندگی آموخته‌شده را در قالب نظریات یکپارچه، گسترش داد و داده‌های حاصل از آزمایش‌های حیوانات و پژوهش‌هایی را که در مورد انسان‌ها انجام‌شده بود، با یکدیگر تلفیق کرد. فرضیه اصلی الگو عبارت است از: حیوانات یا انسان در صورت مواجهه با پیامدی که مستقل از واکنش‌های اوست، یاد می‌گیرد و نتیجه عمل به واکنش‌های او بستگی ندارد.

این یادگیری موجب اختلال یا کمبودهای «عاطفی»، «شناختی» و «انگیزشی» می‌شود. اگر انسان‌ها یا حیوانات آموخته‌اند که فرار از محرک آزارنده، مستقل از واکنش آن‌هاست، برای انجام واکنش انگیزه‌ای ندارند و در یادگیری این نکته که پاسخ به محرک، آرامش و راحتی آنان را سبب می‌شود، دچار مشکل خواهند شد.

 بنابراین، واکنش آن‌ها در قبال تجربه ناخوشایند در وهله نخست، وحشت و سپس افسردگی است. سلیگمن بعدها بر اساس شباهت میان علائم درماندگی آموخته‌شده و افسردگی، درماندگی آموخته‌شده را به‌مثابه الگویی آزمایشگاهی برای بروز افسردگی‌های واکنشی پیشنهاد کرد. وی اظهار داشت که علائم بیماری، سبب‌شناسی، نحوه مداوا و پیشگیری درماندگی آموخته‌شده و افسردگی مشابه یکدیگرند

چگونه خبرهای بد را با کودکان در میان بگذاریم

سوگ

نظریه جان بالبی درباره شکل‌گیری مفهوم مرگ در ذهن کودک

جان بالبی فرآیند «داغ‌دیدگی» را در کودکان به‌طور وسیع و عمیقی مطالعه کرده است. از منظر بالبی، فرآیند سوگ در کودکان از الگوی روانشناختی پیروی می‌کند. فرآیند داغ‌دیدگی در غالب سه مرحله «اعتراض، ناامیدی و گسستگی» شبیه فرآیند «جدایی»[1] رخ می‌دهد.

در مرحله «اعتراض» که ممکن است یک هفته به طول بینجامد، کودک به‌شدت آرزومند رسیدن به مادر یا مراقبی است که ازدست‌رفته است و با گریه و زاری خواستار بازگشت او می‌شود. کودک که در این مرحله، امید بازگشت را از دست می‌دهد. همچنین در این مرحله، نوبت گریه‌های متناوب، انزوا و انفعال فرامی‌رسد.

در مرحله «گسستگی»، کودک به‌تدریج علاقه ازدست‌رفته را بازمی‌یابد و دنبال کسی می‌گردد که جای مادر یا مراقب او را پر کند.

جان بالبی برای، شکل‌گیری مفهوم مرگ در ذهن کودک چهار مرحله را فرض کرده است:

مرحله اول: کرختی و اعتراض است که ممکن است در جریان آن پرخاشگری، ترس، اضطراب و ناراحتی ظاهر شود. سپس به فاصله کوتاهی پس‌ازآن مرحله، جست‌وجو برای یافتن شخص ازدست‌رفته تشدید می‌شود.

مرحله دوم: طلب کردن است که ممکن است چند ماه و چند سال طول بکشد. شناخت تدریجی، شخص را به مرحله بعدی که دوره پریشانی و ناامیدی است، می‌کشاند.

مرحله سوم: درماندگی است؛ شخص در عین بی‌قراری و بی‌هدفی، سعی می‌کند الگوهای رفتار سازنده و روابط بین فردی را حفظ کند؛ بنابراین، تلاش او کافی و کارساز نیست.

مرحله چهارم: سازمان‌دهی است که الگوها، هدف‌ها و خواسته‌های شخص داغ‌دیده وارد مرحله‌ی می‌شود و سوگ مرگ خاتمه می‌یابد.

یافته‌های پژوهشی در قلمرو و شکل‌گیری مفهوم مرگ نزد کودک

بر اساس نتایج پژوهش کودکان در برداشت از سه مؤلفه مرگ به ترتیب زیر عمل می‌کنند:
مؤلفه اول: کودکان، دائمی بودن مرگ را در هفت‌سالگی درک می‌کنند؛ اما قبل از این سن، مرگ ازنظر کودکان، واقعه‌ای برگشت‌پذیر، ناپایدار و موقت، مانند خواب یا سفر است که فرد می‌تواند دوباره بازگردد.
مؤلفه‌ی دائمی بودن، ساده‌ترین و ابتدایی‌ترین عنصر از مفهوم مرگ است که کودک بدان دست می‌یابد.
مؤلفه دوم: عبارت است از ((عمومیت)) و ((شمولیت)) پدیده مرگ در مورد همه موجودات، حتی افرادی همچون نزدیکان، عزیزان، دوستان و والدین که ارتباط عاطفی عمیقی با او دارند و از مردن نیز مستثنا نخواهند بود.
مؤلفه سوم: یعنی «فقدان اعمال حیاتی». طبق نتایج پژوهش استامبروک (1987)، بلوباند و لانگر (1987)، انتزاعی‌ترین جز مفهوم مرگ در نظر کودکان همین مؤلفه‌ی سوم، یعنی «فقدان اعمال حیاتی» است که بعد از دیگر اجزا درک می‌شود. بسیاری از کودکان پیش‌دبستانی و حتی کودکان دبستانی (اوایل دبستان) فقدان علائم حیاتی را در ابعاد عینی، حسی و بیرونی و مانند توقف، حرکت، حرف زدن و… منحصر می‌کنند و علائم درونی (تفکر، تخیل، درد، عواطف و…) را دیرتر درک می‌کنند.
یافته‌های پژوهشی در مورد شکل‌گیری مفهوم مرگ در ذهن کودک با مراحل تحول شناختی پیاژه بسیار نزدیک است و این نشان‌دهنده رابطه‌ای مفهوم با ساخت‌های شناختی کودک است. احتمالاً ظهور سه مکانیسم «جبران»، «بازگشت‌پذیری» و «این‌همانی» در فرآیند نگهداری ذهنی اشیا، توجیه‌کننده قابلیت درک کودک از مؤلفه‌های مفهوم مرگ است.
هرچند افزایش میزان درک کودکان از مرگ، طبق توالی مراحل سنی و تحول شناختی فوق صورت می‌گیرد، اما یافته‌های پژوهشی دیگر در این قلمرو نشان می‌دهد که:
بررسی درک مفهوم مرگ در کودکان به عوامل متعدد برون فردی و درون فردی دیگری غیر از ساخت‌های شناختی بستگی دارد. بلوباند و لانگر (1977) در تحقیقاتشان گزارش کرده‌اند، تجربه کودکانی که در اثر بیماری دچار بیمارستان زدگی می‌شوند، موجب شده است نحوه ادراکشان از مرگ در مقایسه با کودکان عادی متفاوت باشد.
یعنی این کودکان به‌حسب درگیری‌های ذهنی، عاطفی و مشاهدات محیطی و همچنین تجربیات شخصی خود، درک نزدیک‌تری از مرگ دارند.
از طرف دیگری، محیط خانواده، اعتقادات، آموزش‌های مذهبی و روش‌های تربیتی اطرافیان نیز می‌تواند عامل تسریع‌کننده‌ای در این فرآیند (درک مفهوم مرگ) محسوب شود.
رواهاجین (1974) پیامدهای روانی کودکانی را که با مرگ والدین مواجه شدند، با تحول مفهوم درونی مرگ در آن‌ها موردمطالعه قرارداده است. نتایج این پژوهش حاکی است که یاری کودک هنگام رویداد تنش‌زای مرگ در پذیرش واقعی آن، نقش قابل‌ملاحظه‌ای در تأمین بهداشت روانی او دارد.
مطالعه باربارا کان (1979) روی 122 کودک 2 تا 12 ساله پسر و دختر سفیدپوست در مورد تحول مفهوم مرگ، نشان داد که آزمودنی‌های او برای درک مفهوم مرگ از سه مرحله متمایز از هم عبور می‌کنند و این سه مرحله به‌طور آشکار با سه مرحله هوش، یعنی پیش عملیاتی، عملیات عینی و عملیات صوری که پیاژه ارائه کرده است، منطبق است. علاوه بر آن تفکرات کودکان هشت سال به بالا نسبت به مرگ، مشابه بزرگ‌سالان می‌شود.
گزارش‌های اجلاس سالانه انجمن روان تحلیلگران آمریکا در سال 1975 در مورد اثرات فقدان والدین در 5 سال اول زندگی کودک، حاکی است که بزهکاری در این کودکان نسبت به کودکان عادی دارای زودرسی و فراوانی بیشتری است.
نتایج پژوهش «استرنلیچت مانی »(1980) در مورد مفهوم مرگ در نزد کودک عقب‌مانده تثبیت‌شده در دوره پیش عملیاتی، حاکی است آزمودنی‌هایی که در تکالیف «نگهداری ذهنی» شکست می‌خوردند، در نحوه ادراکشان از مفهوم مرگ نیز تأخیر داشتند.
در این مطالعه، این پرسش‌ها از آزمودنی‌ها سؤال می‌شد: مرگ چیست؟ چگونه شما می‌توانید موجودی را که مرده است دوباره به زندگی برگرداند؟ پس از مرگ چه اتفاقی می‌افتد؟ کودکان عقب‌مانده ذهنی که به مرحله تفکر عملیات عینی نرسیده بودند، در مورد درک مؤلفه‌ی مفهوم مرگ مانند «دائمی بودن» و «برگشت‌ناپذیری» ناتوان بودند.
رابرت دلی سل و منامی ابیگیل (1981) با تحقیقی در مورد رابطه تصاویر کتاب با مفهوم مرگ نزد کودکان نشان دادند که قضاوت کودکان در مورد تصاویر کتاب با مفهوم مرگ نزد کودکان نشان دادند که قضاوت کودکان در مورد تصاویر مربوط به مرگ با افزایش سن آن‌ها ارتباط معنی‌داری دارد.
مطالعات لکسینگتون و کنتاکی (1984) در موری بررسی رابطه سن و جنس و وضعیت اجتماعی و اقتصادی 118 نفر از کودکان، نشان داد که از میان متغییر های فوق، فقط متغییر سن با تحول مفهوم مرگ رابطه معنی‌دار داشته است، ولی تأثیر قابل‌ملاحظه‌ای از متغیرهای جنسیت و وضعیت اجتماعی و اقتصادی کودکان در درک آنان از مفهوم مرگ مشاهده نشد

مقابله با نگرانی‌ها، ترس‌ها و هراس‌ها در کودکان
بخوانید
از دست دادن

موانع موجود در برابر شکل‌گیری مفهوم مرگ در ذهن کودک

موانع فراوانی میان ما و برداشت کودک خردسال از مرگ وجود دارد
ناتوانی در سخن گفتن و فقدان تفکر انتزاعی: فقدان تکلم در کودک خردسال، سدی است بر سر راه درک بزرگ‌سالان از تجربه‌ی درونی کودک. درنتیجه متخصصان اغلب با سوگیری فراوان؛ درباره‌ی آنچه نمی‌داند، به فرضیات متوسل شده‌اند. نکته‌ی دیگر اینجاست که متخصصان رشد و تکامل کودک خصوصاً ژان پیاژه نشان داده‌اند کودکان خردسال فاقد تفکر انتزاعی‌اند.
عملکرد ذهنی کودک حتی در ده‌سالگی عینی است و در این سن کم‌کم به آنچه «بالقوه» یا «محتمل» است، توجه نشان می‌دهد. روانشناسان معتقدند ازآنجاکه مرگ، مرگ خود شخص، بودن و نبودن، خودآگاهی، غایتمندی، ابدیت و آینده، مفاهیمی انتزاعی‌اند، کودکان خردسال برداشت دقیقی از مفهوم مرگ ندارند.
جایگاه فروید عامل مهم و مؤثر دیگر بر دیدگاه‌های تخصصی درباره‌ی مفهوم مرگ برای خردسالان، جایگاه مقتدرانه‌ی فروید است که معتقد بود کودکان خردسال معنای حقیقی مرگ را درنمی‌یابد. فروید نخستین سال‌های زندگی را در شکل‌گیری شخصیت بسیار مؤثر می‌دانست و دقیقاً به همین دلیل بود که مرگ را در رشد و تکامل روانی، چندان مهم ندید.
بنابراین از دیدگاه فروید، کودک حتی در سن هشت نه‌سالگی اطلاع کمی (و درنتیجه ترس کمی) از مرگ دارد. فروید در جمع‌بندی‌هایش درزمینهٔ ی نگرانی‌های اساسی کودک، جایگاه مرگ را تا رتبه‌ای در اواخر دوره تکاملی پایین آورد و نگرانی‌های جنسی را در مکان نخستین و اولیه قرارداد.

سوگیری بزرگ‌سالان: سوگیری یکی دیگر از موانع مهمی است که بر سر راه آگاهی ازآنچه کودک درباره مرگ می‌داند، نهفته است. مطالعه چه از نوع مشاهده‌ای باشد چه روان‌سنجی و چه فرافکنانه، اطلاعات باید به دست فردی بزرگسال جمع‌آوری و تفسیر شود؛ و ترس شخصی و انکار مرگ در این بزرگ‌سالان، اغلب به آلودگی نتایج می‌انجامد.

 بزرگ‌سالان تمایلی به صحبت درباره‌ی مرگ با کودکان ندارند، از موضوع می‌پرهیزند و اطلاعات را سطحی و بی سؤال و جواب می‌پذیرند چون دلشان نمی‌خواهد زیاد در کودک کندوکاو کند، برداشتشان ار تجربه‌ی کودک نادرست است و خطایشان همیشه در جهت کمتر نشان دادن آگاهی کودک از مرگ و دلهره‌ی کمترش از این بابت نسبت به حالت واقعی است. پژوهش «رما لاپوز و مری مانک» درباره‌ی ترس‌های کودکان که بسیار مورد استناد سایرین واقع‌شده، نقش سوگیری را به‌خوبی روشن می‌کند.

پیاژه معتقد بود آزمون‌های روانشناختی، حتی در پیشرفته‌ترین شکل، اطلاعاتی ناقص یا گول زننده به بار می‌آورد و قانع‌کننده‌ترین شکل تحقیق، معاینه‌ی جامع (همان مصاحبه بالینی) است

آنچه به کودک می‌آموزند: آنچه به کودک می‌آموزند مانع دیگری بر سر راه اطلاع از دانسته‌های کودک درباره‌ی مرگ است. کم پیش می‌آید آشنایی کودک با مرگ به مدت طولانی دست‌نخورده باقی بماند: بزرگ‌سالان به‌محض آنکه می‌بینند کودکی با اندیشه مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کند، به‌شدت نگران می‌شوند و با دستپاچگی می‌کوشند از این فکر معافش کنند.

افراد میانسال و تفکر آن‌ها، رشد شناختی سالمندی
بخوانید

کودک اضطراب بزرگ‌سالان را حس می‌کند و به فراخور آن، درمی‌یابند چاره‌ای جز سرکوب دلواپسی‌های مرگ ندارد؛ شاید این کار آسایش مختصری برای والدینش به همراه آورد. والدین معمولاً می‌کوشند ترس‌های کودک را باعرضه‌ی نوعی انکار فروبنشانند، با انکاری خاص و منحصربه‌فرد یا انکاری با پشتوانه‌ی اسطوره‌های جاوید مورد تأیید جامعه. برای مثال «آنتونی» مکالمه‌ی روشنگر کوتاهی را نقل می‌کند که میان کودکی پنج‌ساله و مادری که استاد دانشگاه است، ردوبدل می‌شود:

کودک: «حیوونا هم می میرن؟»

مادر: بله حیوونا هم می میرن. هر چیزی که زنده س، ی روزی می میره.

کودک: من نمی خوام بمیرم. من باید بیشتر از همه عمر کنم.

مادر: نبایدم بمیری؛ می تونی تا ابد زنده باشی.

آثار روانی مرگ و واکنش روانی کودکان (مراحل سوگواری کودک در مقابل رویداد مرگ) .

آیا کودکان قادر به سوگواری هستند؟ و آیا روند متوالی مراحل سوگواری و داغ‌دیدگی کودکان شبیه روند مراحل سوگ نزد بزرگ‌سالان است؟ بعضی از روانشناسان کودک معتقدند، کودکان تا زمان تشکیل هویت کامل (پایان نوجوانی) قادر به سوگواری نیستند. از سوی دیگر، افرادی چون فرمن (1974) و همکارانش به‌طور متقابل بر این باورند که کودکان وقتی به مرحله ثبات (پایداری شی) میرسند، می‌توانند سوگواری کنند. جان بالبی این سن را تا 6 ماهگی تقلیل می‌دهد
نظریه کوبلر- راس:
با اینکه ازنظریه‌ی الیزابت کوبلر- راس (1969) شدیدا انتقاد شده است، اما او حساسیت جامعه را نسبت به نیازهای روانی بیماران در حال مرگ برانگیخت. از معتقد بود که کودکان ازنظر ظاهری، همچون بزرگ‌سالان، جهت پذیرش مفهوم مرگ 5 مرحله را طی می‌کنند.
البته باید یادآور شد که این مراحل همواره ثابت نبوده و هر کودک ممکن است در مقایسه با دیگر کودکان گروه سنی خود، در مدت‌زمان طولانی‌تری موفق به طی یک مرحله شود.
مرحله اول: «انکار»: در این مرحله کودک از پذیرش مصیبت واردشده اجتناب می‌کند.
مرحله دوم: «خشم»: در این مرحله کودک به‌شدت عصبانی و تحریک‌پذیر می‌شود.
مرحله سوم: «چانه‌زنی»؛ طفره رفتن و توجیه کردن مرگ توسط کودک است.
مرحله چهارم: «افسردگی» که واکنش طبیعی کودک نسبت به مصیبتی چون مرگ است.
مرحله پنجم: «پذیرش»: با پشت سر گذاشتن مراحل قبل نوعی حالت سکون و آرامش در ارتباط با مرگ در کودک شکل می‌گیرد.

سوگ

واکنش‌های بیمارگونه کودکان در برابر مرگ والدین

در سال 1968 کلیمن به دنبال مطالعه بر 18 کودک که به‌تازگی والدین خود را ازدست‌داده بودند، علائم بیماری اضطراب را مشاهده کرد. شایع‌ترین این نشانه‌ها اضطراب ناشی از جدایی، ترس، بی‌اشتهایی عصبی و اختلالات تغذیه بودند.
بسیاری از کودکان در شک و تردید به سر می‌بردند و شاید می‌اندیشیدند که اگر پدر یا مادرشان آن‌ها را ترک کرده است، پس چگونه می‌توانند به دیگری اعتماد کنند. چنین کودکی از طریق به نماش گذاردن رفتار نمادین، گاه در جست‌وجوی والدین مرحوم خود برمی‌آید.
به‌عنوان‌مثال، به اشیا یا پول وابسته می‌شود و حتی دزدی می‌کند و بدین ترتیب مالک شی ای می‌شود تا به امنیت نمادین دست یابد. این مالکیت، نمادی از والدین ازدست‌رفته‌اش هستند.
از دیگر واکنش‌های بیمارگونه کودک پس از مرگ والدین، انفصال و ازهم‌گسیختگی است؛ یعنی کودک با دوسوگرایی در قبال مرحوم، دچار انفعال می‌شود. او در قبال یکی از والدین مرحوم همچنان احساسات مثبت خود را حفظ و احساسات منفی خود را متوجه دیگری، یعنی پدر یا مادری می‌کند که در قید حیات به سر می‌برد.
از طرفی، ازآنجاکه کمال‌گرایی در قبال والدین مرحوم، امری رایج و متداول است، پس از مرگ پدر یا مادر همه از او تمجید و او را شخصی کامل می‌دانند و همین امر موجب تحریف واقعیت می‌شود.
کودک ضمن اینکه می‌کوشد تا همانند والدین مرحوم خود عمل کند، به‌مرورزمان درمی‌یابد که آن‌ها افزون بر محاسن، معایبی نیز داشته‌اند. کودکانی که این حقیقت را درنمی‌یابند، پیوسته به‌گونه‌ای بی‌غرضانه خود را با پدر یا مادری که در نظرشان کامل‌ترین انسان‌هاست، مقایسه می‌کنند و کمال‌گرا می‌شوند.
پس از مرگ والدین، دیگر هیچ فرصتی برای کسب تجارب واقعی و تصحیح این افکار تحریف‌شده باقی نمی‌ماند. این‌گونه کودکان کمال‌گرا در ارتباط برقرار کردن با دیگران دچار مشکل می‌شوند.
زیرا همواره والدین ایده آل خود را با آن‌ها مقایسه می‌کنند. چنین امری در نوجوانی در ارتباط با جنس مخالف، همسالان، کارفرما و… مشکل ایجاد می‌کند؛ بنابراین درمانگران باید به بازماندگان متوفی سفارش کنند تا از هرگونه مطلق‌انگاری بپرهیزند و شخص متوفی شده را همان‌گونه که بوده است و به‌صورت متعادل وصف کنند.
هرقدر که سن کودک در زمان مرگ والدین کمتر باشد، مدت‌زمان محرومیت از برخورداری عواطف والدین بیشتر است و احتمال واکنش‌های منفی در قبال فقدان آن‌ها در کودک افزایش می‌یابد.
بریچنل (1971) طی مطالعات خود مشاهده کرد که مرگ یکی والدین همجنس (مانند پدر) در درازمدت، عواقب نامطلوبی را برای فرزند همجنس (مانند پسر) به دنبال دارد.
به‌هرحال، حضور خواهر یا برادر بزرگ‌تر تا حدودی از شدت اثرات سوء فقدان می‌کاهد؛ گویی وی جانشین والدین مرحوم می‌شود.

مرگ برادر یا خواهر
با اینکه آسیب روانی متعاقب مرگ برادر یا خواهر به‌شدت ضربات روحی ناشی از مرگ والدین نیست، اما باید اذعان داشت که در پژوهش‌های روان‌شناسی و روان‌پزشکی، به تنش حادی که به دنبال این حادثه پدید می‌آید، کمتر توجه شده است.
با مقایسه مقالاتی که درزمینهٔ فقدان والدین نگاشته شده است، مشاهده می‌شود که تنها معدودی از پژوهشگران در این زمینه تحقیق کرده‌اند. چنین امری تا حدودی به دلیل نادر بودن این فاجعه در سالیان اخیر است. بااین‌حال تا اوایل قرن بیستم، مرگ کودکان (به علت انواع و اقسام بیماری‌های کشنده) پدیده‌ی رایج بود درحالی‌که در این زمانه و با پیشرفت علم پزشکی مرگ‌ومیر کودکان به حداقل رسیده، نمی‌توان کمبود زمینه‌های تحقیقاتی دراین‌باره را توجیه کرد

آموزش به کودکان درباره‌ی مرگ

همان‌طور که کودکان دوران رشد و بلوغ خود را طی می‌کنند، به‌تناسب افزایش سن، سؤالات مهم‌تری مطرح می‌کنند که نیاز به پاسخ‌های پیچیده‌تری دارد. بهترین زمان برای آموزش بهداشت روانی در برابر مرگ عزیزان، زمانی است که حادثه یا اتفاقی در ارتباط با مرگ یک جاندار رخ می‌دهد. خواه این جاندار حشره‌ای نظیر زنبور و مورچه باشد، یا یک پرنده یا یک حیوان خانگی.
همین حادثه موجب می‌شود تا کودک مردن موجود جاندار را از نزدیک مشاهده کند تا چنانچه در زندگی خود با مرگ انسان‌ها، به‌ویژه مرگ عزیزان خود مواجه گردید، بتواند آمادگی عاطفی و روانی لازم را برای پذیرش این رویداد داشته باشد.
«الیزابت کوبلر راس» به‌شدت با شیوه‌ی سنتی مذهبی در تعلیم ((افسانه‌هایی)) درباره‌ی بهشت، خدا و فرشتگان به کودک مخالف است. باوجوداین، وقتی‌که کارش را با کودکانی که دلواپس مرگ (مرگ خود یا والدینشان) هستند، او نیز با روشنی، تسلایی مبتنی برانکار پیشکش شان می‌کند. به کودکان می‌گوید در لحظه‌ی مرگ، انسان‌ها ((مانند پروانه‌ی)) تغییر شکل می‌دهند یا به آینده‌ای سرشار از آسایش که آن‌ها را به خود فرامی‌خواند، پا می‌گذارند.
گرچه کوبلر راس اصرار دارد این انکار نیست، بلکه واقعیتی ست مبتنی بر پژوهش‌های عینی درزمینهٔ ی تجربه‌ی پس از مرگ.
مهم‌ترین نکات کلیدی که باید در شرایط سوگ و داغ‌دیدگی کودک از طرف والدین موردتوجه قرار گیرد به شرح زیر است:
پیش‌قدم شوید: نسبت به رفتارهای غیرکلامی کودک یا نوجوان هوشیار باشید، موضوع را با همدلی مطرح کنید.
صداقت و صراحت گفتار: اغلب کودکان می‌توانند نیات پنهانی والدین را از پس گفته‌های آنان درک کنند. در توجیه مرگ مادربزرگ یا پدربزرگ، گفتن اینکه آن‌ها به سفری طولانی رفته‌اند و هرگز برنمی‌گردند، یک دروغ کاملاً آشکار و بی‌اساس است. نزدیکان و اعضای خانواده که سعی دارند حقیقت مرگ عزیز ازدست‌رفته را از کودک پنهان کنند دیر یا زود پیامدهای ناگوار این عدم صداقت را در رفتار کودک خود مشاهده خواهند کرد.
بنابراین والدین باید واقعیت را همان‌گونه که هست، در شرایط مناسب و با توجه به ظرفیت و نگرش کودک خود به مرگ صادقانه بیان کنند و از هرگونه فریب، تحریف و پنهان کردن واقعیت بپرهیزند.
باذکاوت گوش کنید: به کودک یا نوجوان و احساسات نهفته در کلمات او عمیقاً توجه کنید. هنگامی‌که بزرگ‌سالان وانمود می‌کنند که گوش می‌دهند، درحالی‌که به مسائل دیگری فکر می‌کنند، کودکان و نوجوانان فوراً آن را علامت بی‌تفاوتی دانسته و اطمینان خود را از دست می‌دهند.
صحبت کردن صریح و شفاف با کودکان درباره مرگ: بهترین روش صحبت کردن با کودکان، روش صحبت واقعی و عینی است، به این معنا که هر چه صحبت‌ها و گفتگوها عینی‌تر، ملموس‌تر و واقعی‌تر باشد، کودکان بهتر می‌توانند آن مسئله را درک کنند. کمتر به دنبال پاسخ‌های ناصحیح و انحرافی کشیده می‌شوند.
متأسفانه گاهی والدین به دلایل مختلفی مانند عدم اطلاعات کافی، بی‌حوصلگی، دست‌کم گرفتن ذهن کودک و کم‌اهمیت دانستن سؤالات او از دادن پاسخ‌های عینی و واقعی به کودکان طفره می‌روند یا مسئله را سخت و پیچیده می‌کنند که باعث سردرگمی شناختی کودکان می‌شود.
کودک به‌قدری به پاسخ‌های والدین دقت دارد که حتی قادر است کلمات و جملات گفته‌شده را به موقعیت‌های دیگر تعمیم دهد و با آن‌ها تفاسیر گوناگون را در ذهنش پرورش داده، خلق کند. توضیحاتی چون «به مسافرت رفتن»، «سفر به خارج از کشور» و «خوابیدن» نمی‌تواند یک جواب قانع‌کننده باشد.
مرگ پایان زندگی نیست: صحبت کردن والدین با کودک درزمینهٔ مرگ باعث می‌شود او مرگ را بخشی از زندگی خود بداند. در مقابل، تمرکز والدین بر زندگی مادی و عدم توجه به زندگی پس از مرگ، موجب انتقال این عقیده به فرزندان شده، آنان را در مواجهه با این حقایق با مشکل مواجه می‌کند.
در حقیقت باید به کودکان بیاموزیم که با مرگ افراد، خاطرات آنان در ذهن ما خواهد ماند و روان ایشان بدون پوشش تن به زندگی ادامه خواهد داد. باید این موضوع را به کودک بیاموزیم که مرگ آخر همه‌چیز نیست و افراد پس از مرگ در جهان دیگری زندگی می‌کنند.
برای مثال می‌توانیم از داستان‌های کودکانه‌ای در این زمینه استفاده کنیم مانند ما وقتی می‌میریم، نابود نمی‌شویم؛ بلکه زندگی جدیدی را آغاز می‌کنیم. مابعد از مرگ، مثل همان خانواده‌ای که به خانه جدید اسباب کشید؛ مثل همان کودکی که از شکم مادر متولد شد و مثل همان کرم ابریشمی که پیله را پاره کرد و بیرون آمد، بازهم به زندگی خودمان ادامه می‌دهیم. مرگ، مثل پلی است که ما با عبور از آن، وارد جهان دیگرمی شویم.
در گفتن کلمه «خدا» دقت کنید: درعین‌حال که مشارکت و هم‌حسی والدین باغم و اندوه کودک بسیار مهم است، اما باید به این موضوع توجه داشت که درآمیزی باورهای والدین با باورهای کودک نباید به‌گونه‌ای باشد که تصویر مبهم و برداشت نادرستی از اعتقادات و جایگاه خداوند در ذهن کودک به وجود آید.
اگر کودک عاجزانه از خدا درخواست می‌کند که برادر یا خواهر ازدست‌رفته‌اش را به او بازگرداند و انتظار دارد که خداوند به درخواست او پاسخ دهد، در این هنگام باید کودک را از انتظار و درخواستی که عملی نیست آگاه کرد تا این ناکامی موجب رفتار خشمگینانه کودک به خدا نشود.
اینکه برخی از والدین به کودکان خود این‌گونه وانمود می‌کنند که شخص مرده نزد خدا رفته است و دیگر برنمی‌گردد، یا خدا او را از ما گرفته است و…، ممکن است از همان ابتدا آموزه‌های نادرستی نسبت به خالق عالم هستی در ذهن کودک القا نماید که در دوره‌های بعدی رشد، مشکلات پیچیده‌تری را در اعتقادات دینی وی ایجاد کند.
به حل مسئله مشترک بپردازید: درصورتی‌که سؤال‌ها جواب‌های ساده‌ای نداشته باشند، مانند ((وقتی‌که می‌میریم روح ما کجا می‌رود؟)) عقیده خود را با توجه به ارزش کودک به او منتقل کنید به اینصورتکه نشان دهید نمی‌خواهید دیدگاه خود را تحمیل کنید بلکه می‌خواهید به او کمک کنید به نتیجه‌ای برسدکه ازنظر خودش رضایت‌بخش است.
به سؤال‌هایی که نمی‌توانید پاسخ دهید صرفاً بگویید (نمی‌دانم). این صداقت نشان می‌دهد که دوست دارید مشترک به یک‌راه حل برسید
شرکت دادن کودکان در جلسات مشاوره: آیا هنگام مشاوره با خانواده در جلسات درمانی باید کودکان را در مباحث دخالت دهیم؟ آیا اصلاً نیازی به حضور آن‌ها در این جلسات هست یا بهتر است خارج از جلسات نگهداری شود؟ تحقیقات نشان می‌دهد مشاوران خانواده اغلب کودکان را از جلسات خانواده خارج می‌کنند؛ زیرا آن‌ها مهارت مشارکت دادن کودکان در جلسات را ندارند.
در مطالعه سوری و اسپرینکل صفات و مهارت‌های کلیدی برای مشاوران خانواده مشخص شد تا بتوانند در جلسات خانواده به‌طور موفق و مثبتی با کودکان کار کنند. (گفتگو درمانی) معمولاً برای کودکان کارساز نیست؛ چراکه سطح زبانی آن‌ها رشدنیافته است. بسیاری متعقدند در مورد بازی در جلسات مشاوره ترکیب بازی در گروه یا خانواده، در تجربه کار با کودکان مشکلات زیادی را به همراه دارد؛ اما واقعیت این است که زبان کودک بازی است؛ بطوریکه به آن‌ها کمک می‌کند تا خود را ابراز نمایند و دنیای خود را به شیوه‌ای غیره تهدیدکننده درک کنند.
این مسئله بخصوص در هنگام کار با کودکانی اهمیت دارد که به‌تازگی یکی از والدین خود را ازدست‌داده‌اند و اغلب درباره مرگ و دیگر احساساتشان کمتر سخن می‌گویند. گاهی اوقات به این دلیل است که آن‌ها هنوز شوکه هستند یا برخی اوقات نمی‌خواهند بار گرانی برای والد بازمانده باشند؛ چراکه ممکن است او از غم فقدان به ستوه آمده باشد و هنوز به‌خوبی با داغ مقابله نکرده باشد.

نظریه‌های شناختی یادگیری
بخوانید

نتیجه‌گیری

مرگ، مفهومی تحولی است که برحسب مراحل تحول روانی کودک به‌تدریج درک می‌شود. با افزایش سن، کودکان درک کامل‌تری از مفهوم مرگ پیدا می‌کنند و به‌طور متوسط در ده‌سالگی به مفهوم کاملی از مرگ (نظیر بزرگ‌سالان) دست می‌یابند.

وبهترین روش برای آسان‌تر کردن مفهوم مرگ در کودکان راهنمایی گرفتن از متخصصان این رشته است، به‌طوری‌که بنابر دیدگاه جروم برونر ((به‌شرط آنکه هوشمندانه عمل کنیم، می‌توانیم هر موضوعی را صادقانه با هر کودکی در هر مرحله از تکامل در میان نهیم.)) حسن تعبیرها (خوابیده، به بهشت رفته و…) در برابر ترس از مرگ، سنگرهای به سستی کاغذند که فقط کودک را سردرگم می‌کند.

والدین با نادیده گرفتن موضوع خوشان را گول می‌زنند زیرا کودکان سوا لاتی را که در ذهن دارند فراموش نمی‌کنند. در این حالت به منابع اطلاعاتی دیگر روی می‌آورند که اغلب غیرقابل اطمینان است و باعث می‌شود شکل‌گیری مفهوم مرگ با نقصان‌هایی (ترس و وحشت) همراه باشد

همجنین مطالعه کتاب مشاوره و درمان سوگ را پیشنهاد می کنم

گردآوری شده توسط زهره نادرنیا :گروه آموزشی فکر بنیان

[vc_raw_html]JTNDZGl2JTIwaWQlM0QlMjdtZWRpYWFkLWxQSmclMjclM0UlM0MlMkZkaXYlM0U=[/vc_raw_html][vc_raw_html]JTNDZGl2JTIwaWQlM0QlMjdtZWRpYWFkLUxuSGElMjclM0UlM0MlMkZkaXYlM0U=[/vc_raw_html]
Telegram
Instagram
YouTube

مطالب مرتبط