تعهد را بر تفاهم مقدم داشتن میتواند سبب دلشکستگی و یأسی که در عشق تجربه میکنیم باشد؛ برای جلوگیری از مرتکب شدن به این اشتباه کافی است توجه بیشتری به «شروع» یک رابطه داشته باشیم.
فیلم تمام روابط گذشتهمان را تماشا کنیم. به این نتیجه میرسیم که ابتدای درگیر شدنمان با یک شخص، مرتکب شش اشتباه بزرگ میشویم.
شش اشتباه بزرگ که در ابتدای روابط مرتکب میشویم:
- سؤالات کافی نمیپرسیم.
- نشانههای هشدار را که حاکی از مشکلات بالقوهاند، نادیده میگیریم.
- سازشکاریهای ناپخته و زودهنگام مرتکب میشویم.
- تسلیم «کوری جنسی» میشویم.
- گول مادیات را میخوریم.
- تعهد را بر تفاهم مقدم میداریم.
در این مقاله درباره اشتباه ششم سخن میگوییم.
اشتباه (6): تعهد را بر تفاهم مقدم میداریم
از کجا مطمئن هستید که آیا شما مرتکب چنین اشتباهی میشوید یا خیر؟
در زیر برخی از نشانههای هشدار آورده شده است:
- ظرف همان یک ماه اول با همسر آیندهتان رابطهی جنسی برقرار میکنید.
- ظرف سه یا چهار ماه اول، با یکدیگر عروسی میکنید.
- ظرف همان چند هفتهی اول اطمینان پیدا میکنید که این شخص همان همسر مطلوب شماست.
- عمق و شدت احساساتتان به طرز نامتناسبی در مقایسه با مدت زمانی که با یکدیگر آشنا بودهاید، بیشتر است.
- ظرف همان چند هفتهی اول متوجه میشوید که همان کارهایی را میکنید که در روابط گذشتهتان انجام میدادید، همان روابطی که فکر میکردید تا ابد ادامه خواهند داشت.
- ظرف همان هفتههای اول شروع به خیالبافی، رؤیاپردازی یا حتی برنامهریزی برای آخر سال یا باقی زندگیتان و اینکه چگونه آن را با نامزد خود خواهید گذراند، میکنید.
اگر قرار است که به زودی با کسی ازدواج کنید و یک یا تعداد بیشتری از نشانههای هشدار فوق را مشاهده کردهاید، وحشتزده نشوید.
این موضوع لزوماً به آن معنا نیست که دارید خیلی تند میروید. یا اینکه رابطهتان سرانجامی نخواهد داشت؛ اما این احتمال وجود دارد که پیش از آنکه او را خوب شناخته باشید، از لحاظ روحی و احساسی نسبت به او تعهد داشته باشید و نیز اینکه میبایست با احتیاط بیشتری حرکت کنید و شتابزده نباشید.
احتمال اینکه مرتکب اشتباه (۶) « تعهد مقدم بر تفاهم » بشوید، وجود دارد اگر:
- بیشتر مایلید متأهل باشید تا مجرد.
- از خواستگاری و آشنایی با مردها یا زنهای دیگر خسته شدهاید و آرزومندید که دیگر سرانجامی بگیرید.
- هنگامی که بچه بودید دوستتان نداشتند یا اینکه شما را ترک کردند.
- هنگامی که تنها هستید، احساس سردرگمی میکنید.
- از جانب دیگران برای یافتن شریک زندگیتان تحت فشارید.
- شما یک زن هستید و احساس میکنید که ساعت بیولوژیک شما به زودی از کار خواهد افتاد. (سن باروریتان رو به اتمام است)
- تنها فرد گروه دوستانتان هستید که هنوز ازدواج نکرده است.
- «کودک درون» تنهایی دارید که شدیداً نیازمند احساس تعلق و دوست داشته شدن است.
- بسیار ایدهآلیست و کمالگرا هستید و بهسادگی در هرکس چیزی دوستداشتنی پیدا میکنید.
داستان باربارا
از زبان نویسنده «کتاب آیا تو آن گمشدهام هستی؟»
وقتی دختربچهی کوچکی بودم، شاهد آن بودم که چگونه مادرم احساس ترک شدگی و تنهایی میکرد. از آنجا که پدرم مدام با زنهای دیگر بیرون میرفت، بهجای آنکه در خانه کنار همسر و خانوادهاش باشد. پدرم را بسیار دوست داشتم و مانند بیشتر بچههایی که در یک ازدواج بد گیر افتادهاند، نمیفهمیدم که چرا پدرم هنگامی که به او احتیاج داشتیم، در کنارمان نبود.
وقتی یازده ساله بودم، روزی مادرم من و برادرم را به آشپزخانه که در طبقهی پایین بود، صدا زد و به ما گفت که او و پدرم میخواهند از یکدیگر جدا شوند. وحشتناکترین کابوس من به حقیقت پیوسته بود.
در آن زمان «باربارای کوچک» ناخودآگاه تصمیمی گرفت: وقتی که بزرگ شدم، مردی را آنقدر دوست خواهم داشت که هیچگاه فکر ترک کردن مرا هم نکند و تعهد داشته باشد.
ده سال گذشت، بیستویک ساله بودم که مرد جوانی را ملاقات کردم که به من گفت مرا دوست دارد و میخواهد با من ازدواج کند. فقط پنج ماه بود که او را میشناختم و چیزهای زیادی دربارهاش نمیدانستم، اما هیچکس هرگز قبلاً به من پیشنهاد ازدواج نداده بود؛ بنابراین خودم را چشمبسته در رابطه با او انداختم و خود را پایبند او کردم و به او تعهد داشتم. من عاشق آن مرد نبودم. بلکه عاشق «عاشق بودن» و «عشق ورزیدن» بودم.
چند ماه بعد از آن را گریستم و گریستم. هرگز لحظهای درنگ نکردم تا از خود بپرسم که چرا تا بدین حد احساس فلاکت و بدبختی میکنم، از آنجا که بسیار سرگرم برنامهریزی یک عروسی و ماهعسل بودم. من مأموریت داشتم: که بهترین ازدواج دنیا را بکنم و مهربانترین شوهر دنیا را که تا آن زمان کسی ندیده بود داشته باشم.
هرگز روز عروسیام را فراموش نخواهم کرد. سال پیش از آن را مدام سعی کرده بودم که بدون عینک اینسو و آنسو بروم و از آنجایی که شدیداً «نزدیکبین» بودم، تقریباً در عمل مثل «نابینایان» بدون اینکه جایی را ببینم، راه میرفتم. حال لباس مطلوبم را بر تن دارم و به «قربانگاه» خود نگاه میکنم که میدانم نامزدم در آنجا منتظرم ایستاده است و تنها چیزی که از او میبینم، یک لکهی تار و مبهم است.
این همان کسی بود که میخواستم با او ازدواج کنی موزیکی فوقالعاده شروع شد و من از راهرو پایین آمدم و به طرف آن لکه تار مبهم که قرار بود «شوهرم» باشد حرکت کردم.
یک سال از ازدواجمان نگذشته بود که از او طلاق گرفتم. لزومی نمیبینم بگویم. بعدها کشف کردم شوهرم آن مردی نبود که من میپنداشتم. یا به عبارت دقیقتر مردی نبود که من میخواستم باشد. من تنها از لحاظ چشمی کور نبودم، بلکه نظر احساسی نیز کور شده بودم.
در طول پانزده سال بعد، این الگو را بارها به طرز دردناکتری نیز تکرار کردم. مردی را میدیدم، یک «قول فوری» به او میدادم و چشمانم را باز میکردم میدیدم که برای یکدیگر مناسب نیستیم و ازدواجمان با شکست مواجه میشد بدون اینکه از خود بپرسم که آیا کسی برایم مناسب است یا نه، بیهیچ قید شرطی به او قول ازدواج میدادم و به همین دلیل بود که مرتباً در روابط، شکست میخوردم.
از فرط استیصال خواستار آن بودم که رابطهی موفقی داشته باشم. دقیقاً به همان گونهای که «کودک درونم» روزی میخواست کمک کند تا پدر و مادرش ازدواج موفقی داشته باشند.
پنج سال پیش، آخرین ارتباطهایم نیز پایان یافت و قلبم بهمراتب بدتر از گذشته شکست و ناگهان در تاریکی غم و اندوهم، همهچیز به یکباره برایم روشن شد:
- من آن «دختر کوچک درونم» را دیدم که فقط میخواست کسی را دوست داشته باشد، صرفنظر از اینکه آیا آنان هم او را دوست داشتند یا خیر.
- من آن زنی را دیدم که خیلی چیزها برای دادن به دیگران داشت، اما قادر نبود چیزی به خودش بدهد.
- من آن آموزگاری را دیدم که همگان را در به دست آوردن عشقی که استحقاقش را دارند، تشویق میکرد، اما با وجود این مرتباً در روابط خودش به چیزی بهمراتب کمتر از آنچه بهراستی مستحق آن بود، قناعت میکرد.
نهایتاً با دیدن حقیقت بود که راه رهایی از این الگو را دریافتم. ظرف چهار سال گذشته، در بهترین و سالمترین رابطهی تمام زندگیام بودهام.
من و همسرم پیش از آنکه تعهد مقدم بر تفاهم به یکدیگر بدهیم، وقت قابل ملاحظهای صرف کردیم و من در خلال این زمان سعی کردم تا اطمینان حاصل کنم که آیا به دنبال همان چیزی بودم که واقعاً میخواستم و اینکه آیا به آن دست خواهم یافت یا خیر.
هرگز تا به این حد مراقب نبودم یا از کسی که قرار بود همسرم باشد، به این میزان «سؤال» نپرسیده بودم و دربارهی بسیاری از مسائل با او صحبت و گفتوگو نکرده بودم؛ اما حوصله و تلاشی که به خرج دادم، نتیجهبخش بود. حال پیش از آنچه بتوانم تصور کنم، دوست داشته میشوم.
میخواستم شما را نیز در داستان خود شرکت دهم تا شما نیز بتوانید دلیل این را که چرا نگاشتن این کتاب تا بدین حد برایم مهم بوده است، درک کنید.
هر آنچه را که در این کتاب از آن صحبت کردم، خود نیز انجام داده و آزمودهام. هر راهحلی را که به شما پیشنهاد میکنم، خود نیز هرروزه در زندگی شخصیام به کار میبرم.
به جرئت میتوانم بگویم که راه خروج از تاریکی تنهایی را یافتهام و امیدوارم که با قسمت کردن سفر خودم با شما، توانسته باشم به شما در یافتن راه خود بهسوی رهایی و آزادی کمک کنم.
منبع
کتاب آیا تو آن گمشدهام هستی؟؛ نوشته باربارا دی آنجلیس؛ ترجمه هادی ابراهیمی