بر اساس رفتاردرمانی عقلانی هیجانی این وقایع دردناک نیستند که موجب ناراحتی شما میشوند بلکه این خودتان هستید که بیجهت ناراحت شدن بابت آنها را انتخاب میکنید. بله شما یک انتخابگر هستید خودتان واکنش روانی خویش را میسازید. البته خوشبختانه میتوانید این را انتخاب کنید که خودتان را ناراحت نکنید و واکنش مفیدتری نشان بدهید.
این نظر، نظر جدیدی نیست اپیکتتوس یکی از فلاسفه با صراحت و خیلی موجز میگوید: «این چیزها نیستند که مردم را ناراحت میکنند بلکه نقطهنظراتشان در مورد چیزها است که آنها را ناراحت میکند» این فرض پایه و اساس نظریه رفتاردرمانی عقلانی هیجانی آلبرت الیس را میسازد.
البته الیس از این هم جامع و تر دقیقتر به مسئله پرداخته است. «مردم خودشان را با وقایعی که برای آنها روی میدهد و با دیدگاهها، احساسات و اعمالشان ناراحت میکنند».
این فلسفه بسیاری از متفکران نوین نیز هست، خصوصاً آلفرد کروزیبسکی بنیانگذار معناشناسی عمومی. بحث یا این یا آن در میان نیست بلکه بحث هر دو میان است. شما خودتان را با چیزها و فکرتان، احساستان و عملتان در قبال آنها ناراحت میکنید. شما سخت تلاش میکنید- بافکر، احساس عمل –خودتان را ناراحت کنید ولی خوشبختانه بهعنوان یک سازنده و حلکننده مسئله میتوانید جلوی این جریان را بگیرید، چون حق انتخاب دارید.
رفتاردرمانی عقلانی هیجانی میگوید شما بافکر، احساس و رفتارتان میتوانید برای خودتان مشکلات هیجانی به وجود آورید یا نیاورید. برای مثال: بهروز را در نظر بگیرید. او دانشجویی کوشا و باهوش بود که با نامزدش ارتباط شادی داشت.
روزی نامزدش بهطور بیمقدمهای خبر میدهد که میخواهد وی را رها کند و با فرد دیگری که موقعیت مناسبتری دارد ازدواج کند. بهروز بهشدت افسرده میشود و تهدید میکند که خودش را خواهد کشت. یک ماه نیز بستری میشود. همه میگفتند بیوفایی نامزدش و رها کردنش باعث شده او افسرده شود. آنها تا حدودی درست میگفتند ولی نه کاملاً
ABC ناراحت کردن خود
در اینجا میخواهم با استفاده از نظریه مشهور ABC مورد بهروز را توضیح دهم. لیلا (نامزد بهروز) ابتدا با یک گرفتاری روبرو میشود (A): لیلا با فرد دیگری درگیری عاطفی پیدا میکند و به بهروز خبر میدهد که میخواهد رهایش کند. آنگاه بهعنوان پیامد (C) در بهروز احساسی ایجاد میشود: افسرده کردن خودش و متمایل شدنش به خودکشی.
بسیاری از مردم ازجمله بهروز نتیجه میگیرند که A (گرفتاری) باعث C (پیامد) شده است. اگرچه این طرز فکر درست است چون اگر A روی نمیداد احتمالاً در بهروز این احساس خود مخرب پدید نمیآمد ولی یکی از اجزای مهم فرمول ABC یعنی B را نادیده میگیرند: باور یا نقطهنظر بهروز در مورد گرفتاری (A).
دیدگاه بهروز (B) در مورد این گرفتاری (A) واقعاً پیچیده است. نظر بهروز از ادراک کردن و فکر کردن شدید و نیرومندی تشکیل میشود- مثلاً «این گرفتاری بد است. من چنین چیزی نمیخواهم. این گرفتاری آنقدر ناخوشایند است که نباید روی میداد! اتفاق وحشتناکی است و نشان میدهد من مرد نالایق و آدم بیعرضهای هستم» یا حتی میتوانست افکار مثبتی داشته باشد و مثلاً به خودش بگوید «اگر قرار است لیلا چنین رفتار شرمآوری داشته باشد همان بهتر که از زندگی من زودتر ناپدید شود! خیلی هم خوبه که الآن نامزدیم این کارو بکنه» در این حال بهروز نهتنها افسرده نمیشود بلکه به خودش دلگرمی هم میدهد.
ثانیاً بهروز به همراه تفکر منفی خودش، احساسات بهشدت منفی نیز دارد –مثل احساس فقدان، پشیمانی، بهت، تعجب و وحشت. احساساتی که مجدداً باعث میشوند بهروز بهسوی C یا افسرده کردن خودش سوق داده شود (باور یا B عملاً شامل عناصر هیجانی و رفتاری نیرومند است. درنتیجه ما میتوانیم آن را باور داشتن-هیجانی شدن- رفتار کردن بنامیم).
ثالثاً بهروز گرایشهای عملی هم دارد- مثل جروبحث کردن، دعوا کردن و فرار که با تفکر و احساس وی همراهاند و حتی ممکن است آنها را تشدید کنند؛ و مجدداً آنها نیز وی را بهسوی افسرده کردن خودش هدایت میکنند.
بهعبارتدیگر، بهروز پذیرنده منفعل گرفتاریها نیست و گرفتاریها بهتنهایی وی را بهسوی واکنش افسرده شدن سوق نمیدهند. او یک واکنشگر فعال است که با افکار، احساسات و اعمالش (باور داشتن-هیجانی شدن- رفتار کردن) پاسخ میدهد. پس معادله B×C=A مطرح است یعنی پیامد، محصول گرفتاری و باورهای (هیجانات/رفتارها) بهروز در مورد آن گرفتاری است.
اگرچه بهروز روی وقایع (گرفتاری) کنترلی ندارد ولی در پاسخدهی به گرفتاریها تا حدودی آزادی دارد. تا حد زیادی این خود بهروز است که در پاسخ به وقایع (A) باورش (B) را میسازد و به پیامد مربوط (C) میرسد.
پس وقتی اپیکتتوس میگوید دیدگاه بهروز در مورد گرفتاری است که نشانههای افسردگی را در او ایجاد میکند –نه صرفاً خود گرفتاری- منظورش ظاهراً دیدگاه بنیادی بهروز است که شامل احساسات (حسها و واکنشهای بدنی) و گرایشهای عملی وی است. وقتی آدمهایی مثل بهروز واکنش شدیدی نشان میدهند –یعنی خودشان را ناراحت میکنند- باورشان همیشه شامل عناصر هیجانی و عملی است.
چرا اینگونه است؟
چون فکر کردن، احساس کردن و رفتار کردن باهم روی میدهند و تأثیر چشمگیری روی یکدیگر میگذارند. پس فکر-احساس- عمل بهروز در مورد گرفتاریاش است که نشانه افسردگی را در او ایجاد میکند.
کی، من نامعقولم؟
نظریه ABC در مورد ناراحت شدن بهروز از این هم جلوتر میرود و باورکردن-هیجانی شدن-رفتارکردن معقول یا مفید به حال خود را از باور کردن-هیجانی شدن- رفتار کردن نامعقول- یا خود مخرب- جدا میکند. بهروز میتواند گرفتاری پیشآمده در زندگی خودش را به شکل معقولی بررسی کند (البته ترجیح میدهم بهجای لفظ گرفتاری از گرفتاری سازی یا گرفتاری انگاری استفاده کنم).
برای مثال بهروز میتواند قاطعانه به خودش بگوید «میدانم باب چهکار کرده است. ایکاش طور دیگری عمل میکرد. ولی ظاهراً میخواهد بهجای من با مرد دیگری ازدواج کند. هرچند این بیوفایی است و خیلی دردناک است ولی فاجعه نیست. ما هنوز زندهایم و میتوانیم خوشبخت باشیم».
بر طبق این دیدگاه اگر بهروز واقعاً این باورهای معقول را باور داشت و آنها را حس میکرد و بر اساس آنها عمل میکرد، عمدتاً دچار هیجانات منفی سالم (C یا پیامدها) تأسف، افسوس و دلسردی میشود. اینها احساسات منفی نسبتاً سالمی هستند چون به بهروز کمک میکنند با گرفتاری مزبور کنار بیاید، در زندگی خودش و فرزندش عملکرد مؤثری داشته باشد و با وضعیت بد و ناخوشایند پیشآمده کنار بیاید. اصولاً چنین احساساتی مؤثرند.
از سوی دیگر بهروز میتواند به باورهای نامعقول شدید متوسل شود مثل این باور که «لیلا یک دختر ناسالم است! بههیچوجه حق نداشت با من چنین کاری کند. این افتضاح است و من تاب تحملش را ندارم. دیگر هیچوقت نمیتوانم طعم خوشبختی را بچشم. بهتر است خودکشی کنم!». بهروز با این نوع باور کردن-هیجانی شدن- رفتار کردن خود مخرب، خودش را پریشان، درمانده و متمایل به خودکشی میکند.
بهروز با باورهای معقول یا نامعقولش واکنشها و گاهی احساسات و رفتارهای (پیامدهای) شدیدی خلق میکند که البته هر یک بهصورت متفاوتی نمود مییابند!
پس بر طبق این رویکرد درمانی باورهای معقول- یعنی گرایش بهروز به عملکرد خود و جلب تائید دیگران- باعث میشود در هنگام گرفتاری، احساسات منفی سالمی در خودش ایجاد کند. باورهای نامعقول- یعنی این توقع که باید خود عمل کند و تائید دیگران را جلب کند در غیر این صورت افتضاح میشود- معمولاً هنگام بروز گرفتاری باعث میشوند احساسات منفی ناسالم و حتی مخربی در خودش ایجاد کند. پس او خودش میخواهد خودش را ناراحت کند!
با توجه به آنچه گفته شد میتوان اشارهای به این رباعی خیام نمود که میفرمایند:
مائیم که اصل شادی و کان غمیم سرمایهی دادیم و نهاد ستمیم
پستیم و بلندیم و کمالیم و کمیم آیینهی زنگخورده و جام جمیم
بهراستی بسیاری از تغییرات تنها با تغییر درون ما شروع میشود و قادر هستیم با تغییر دنیای پدیداری درونمان حال خوب را به خود بازگردانیم. درصورتیکه این مطلب را مفید یافتید مطالب بعدی را نیز دنبال کنید چراکه در شمارههای آتی در خصوص تغییر باورها بیشتر صحبت خواهیم کرد.