عشق را در قلب خود جستجو کن – کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نفرت دارد، زندگی همیشه انتخاب است. اگر دوست نداشته باشی، به این معنی نیست که میتوانی فقط در حالت دوستنداشتن باشی. نه تو نفرت خواهی داشت و کسی که نفرت داشته باشد مخرب میگردد؛ و کسی که از خودش نفرت داشته باشد، از سایرین نیز متنفر خواهد بود: او پیوسته در خشم و عصبیت و خشونت است. کسی که از خودش متنفر باشد، چگونه میتواند امیدوار باشد که دیگران دوستش بدارند؟ تمام زندگیاش نابود خواهد شد.
تفاوت میان یک عشق سالم به خود و غرور نفسانی
هرچند که شبیه به هم به نظر میآیند، اما بسیار متفاوتاند. داشتن یک عشق سالم به خویشتن، ارزش است. کسی که خودش را دوست نداشته باشد، هرگز قادر نخواهد بود دیگری را دوست بدارد. نخستین موج عشق باید در قلب خودت برخیزد. اگر برای خودت برنخیزد، برای دیگری نیز بر نخواهد خاست زیرا هر کس دیگر از تو به خودت دورتر است.
مانند پرتاب سنگ به درون دریاچهای آرام است. نخستین موج در اطراف آن سنگ به وجود میآید و سپس امواج منتشر میشوند و دور میگردند. نخستین موج عشق باید در اطراف خودت شکل بگیرد. انسان باید بدن خودش را دوست بدارد، روح خودش را دوست بدارد. انسان، باید، تمامیت وجودش را دوست بدارد. این طبیعی است؛ وگرنه، هرگز قادر به بقا نخواهی بود؛ و این زیباست، زیرا که تو را زیبایی میبخشد. کسی که خودش را دوست دارد، باوقار و متین میگردد. کسی که خودش را دوست دارد حتماً ساکتتر، مراقبه گون تر و شاکرتر از کسی است که خودش را دوست ندارد.
اگر خانهات را دوست نداشته باشی، آن را تمیز نخواهی کرد؛ آن را رنگآمیزی نخواهی کرد، اطراف آن را با گلهای نیلوفر تزیین نخواهی کرد. اگر خودت را دوست نداشته باشی، در اطراف خودت باغچهای زیبا نخواهی آفرید. تو خواهی کوشید تا نیروهای بالقوهات را رشد دهی و هر آنچه را که در وجود داری بیان و آشکارسازی.
اگر عاشق خودت باشی، بر خودت باران عشق خواهی بارید و خویشتن را از آن تغذیه خواهی کرد؛ و اگر عاشق خودت باشی، حیرتزده خواهی شد: دیگران نیز تو را دوست خواهند داشت. هیچکس فردی را که عاشق خودش نباشد دوست نخواهد داشت. تو، اگر نتوانی حتی خودت را دوست بداری، چه کس دیگری زحمت آن را خواهد کشید؟ و کسی که خودش را دوست نداشته باشد، نمیتواند خنثی بماند. یادت باشد، در زندگی هیچچیزی خنثی نیست.
من به شما عشق به خود را میآموزم (مقاله آمادگی عشق را مطالعه کنید). ولی به یاد بسپار، عشق به خود، غرور نفسانی نیست، ابداً چنین نیست. درواقع، درست برخلاف آن است. کسی که خودش را دوست داشته باشد، درخواهد یافت که خودی در او وجود ندارد. عشق، همیشه نفس را ذوب میکند. اینیکی از اسرار کیمیاگری است که باید آموخته، درک و تجربه شود: «عشق، همیشه نفس را ذوب میکند». هرگاه عشق بورزی، «خود» از بین میرود. وقتی عاشق زن یا مردی هستی، دستکم برای چند لحظه که عشق واقعی وجود داشته باشد، خودی در تو نخواهد بود، نفسی در کار نخواهد بود.
عشق و نفس نمیتوانند باهم وجود داشته باشند؛ مانند نور و تاریکی هستند، وقتی نور بیاید تاریکی ناپدید میگردد. اگر خودت را دوست داشته باشی، شگفتزده خواهی شد. عشق به خود، یعنی از میان رفتن خود. در عشق به خود، خودی وجود نخواهد داشت. تضاد در اینجاست، عشق به خود کاملاً بیخودی است. این عشقی خودخواهانه نیست. زیرا هرکجا نور باشد تاریکی نیست و هرکجا عشق باشد، نفس نیست.
عشق، نفس یخبسته را ذوب میکند. نفس، مانند قطعهای از یخ است و عشق مانند خورشید بامدادی. گرمای عشق میآید و نفس را ذوب میکند. هر چه خودت را بیشتر دوست بداری، نفس کمتری در خودت خواهی یافت.
و آنگاه این عشق، به مراقبهای بزرگ مبدل خواهد شد، یک گام بزرگ بهسوی خداوند. تا جایی که به عشق به خود مربوط میشود، تو این را نمیدانی، زیرا تو خودت را دوست نداشتهای. ولی دیگران را دوست داشتهای؛ لمحاتی از آن، شاید، برایت رویداده باشد. شاید لحظات کمیابی را داشتهای که در آن، ناگهان تو نبودهای و فقط عشق وجود داشته، تنها انرژی عشق جاری بوده، از هیچ مرکزی، از هیچ جا به هیچ جا. وقتی دو عاشق باهم نشسته باشند، دو هیچ کنار هم نشستهاند، دو صفر؛ و زیبایی عشق در همین است، تو را کاملاً از خویشتن تو، تهی میسازد.
خودت را به درون عشق بریز تا در دنیای درون فضایی ایجاد شود. زیرا خداوند وقتی وارد میشود که در درون تو فضایی برای او باشد؛ و فضایی بزرگ موردنیاز است، زیرا تو بزرگترین میهمان را دعوت میکنی. تو تمام هستی را به درونت دعوت میکنی. تو به یک هیچ بینهایت نیاز داری. بهترین راه برای هیچ شدن، عشق است. پس یادت باشد، غرور نفسانی ابداً عشق به خود نیست.
غرور نفسانی، درست نقطهٔ مقابل آن است. کسی که قادر نبوده خودش را دوست بدارد، نفسانی میگردد. غرور نفسانی را روانشناسان، «خودشیفتگی» میخوانند. شاید تمثیل نارسیسوس را شنیده باشید: او عاشق خودش شد. با نگاه کردن به سطح دریاچه، او عاشق تصویر خودش شد.
حالا تفاوت را ببین کسی که عاشق خودش باشد، عاشق تصویرش نخواهد شد؛ او فقط خودش را دوست دارد. نیازی به آینه ندارد. او خودش را از درون میشناسد. آیا تو نمیدانی که وجود داری؟ آیا برای اثبات وجودت نیاز به سند و برهان داری؟ آیا به آینه نیاز داری تا ثابت کند که تو هستی؟ اگر آینه نبود تو به هستی و وجود خودت تردید میکردی؟
نارسیسوس عاشق بازتاب صورت خود شد – نه عاشق خودش. این واقعاً عشق به خود نیست. او عاشق بازتاب خودش شد؛ بازتاب، همان دیگری است. او دوتاشده بود، تقسیمشده بود. نارسیسوس شکاف برداشته بود، او بهنوعی شکاف شخصیتی دچار گشته بود؛ و این برای بسیاری از کسانی که میپندارند عاشق هستند روی میدهد. وقتی عاشق زنی میشوی، تماشا کن، هشیار باش. شاید چیزی جز خودشیفتگی نباشد. چهرهٔ آن زن، چشمانش و کلامش، شاید هم چون دریاچهٔ نارسیس عمل کرده باشد و تو بازتاب وجود خودت را در آن دیدهای.
لطیفه:
دو عاشق در کنار ساحل دریا نشسته بودند، شبی مهتابی که ماه تمام در آسمان میدرخشید و امواجی عظیم در سطح دریا به وجود آمده بود. مرد با صدای بلند به دریا گفت «حالا موجهای بزرگت را بیاور! بالا بیا! موجهای عظیمت را نشان بده!» و امواجی بزرگ در سطح دریا پدید میآمدند و بهسوی ساحل هجوم میآوردند. زن نزدیکتر شد و گفت «آه، من همیشه این را میدانستهام که تو یک معجزهگر هستی! حتی امواج دریا هم از تو اطاعت میکنند!»
آری، چنین است. زن از مرد تمجید میکند و مرد از زن – یک تملق دوجانبه. زن میگوید «هیچکس بهاندازهٔ تو قوی و خوب نیست! تو بزرگترین انسانی هستی که خدا آفریده. حتی اسکندر کبیر هم با تو قابلمقایسه نیست!» و تو باد میکنی، سینهات دو برابر میشود و سرت شروع میکند به باد کردن؛ و تو به زن میگویی «تو بزرگترین مخلوق خدایی.
حتی کلئوپاترا نیز به زیبایی و وقار تو نبود. هیچ زنی مانند تو زیبا آفریده نشده!» این چیزی است که شما عشق میخوانید! این یعنی خودشیفتگی. مرد، دریاچهای آرام میشود و زن را بازتاب میکند و زن دریاچهای آرام میگردد و مرد تصویر خویش را در او میبیند. درواقع نهتنها واقعیت دیگری را بازتاب نمیکنند، بلکه آن را تزیین هم میکنند و به هزار و یکشکل آن را زیباتر جلوه میدهند. این چیزی است که مردم عشق میخوانند. این عشق نیست، اینیک ارضای نفس دوجانبه است.
عشق واقعی، چیزی از نفس نمیشناسد. عشق واقعی از همان ابتدا از بی نفسی آغاز میکند. طبیعتاً، تو این بدن را داری، این وجود و تو در آن ریشهداری پسازآن لذت ببر، آن را غنی کن و آن را جشن بگیر. مسئلهٔ غرور یا نفس در کار نیست، زیرا تو خودت را با هیچکس مقایسه نمیکنی. نفس، فقط با مقایسه وارد میشود. عشق به خود مقایسه نمیشناسد. تو، خودت هستی، همین. تو نمیگویی که دیگری از تو پستتر است؛ تو ابداً مقایسه نمیکنی. هرگاه مقایسه پیش آمد، بدان که عشق وجود ندارد و راهکار ظریف نفس است.
نفس از طریق مقایسه به زندگی ادامه میدهد. وقتی به همسرت میگویی «دوستت دارم»، اینیک چیز است؛ ولی وقتی به زنی میگویی «کلئوپاترا در برابر تو هیچ است» این چیز دیگری است، درست نقطهٔ مقابل است. چرا کلئوپاترا را به میان آوردی؟ آیا نمیتوانی این زن را بدون به میان کشیدن کلئوپاترا دوست بداری؟ کلئوپاترا برای این آمده تا نفس را باد کند. همین مرد را دوست بدار؛ چرا اسکندر کبیر را به میان میآوری؟
عشق مقایسه نمیشناسد. عشق بدون مقایسه دوست میدارد.
پس هرگاه مقایسه وجود داشت، به یاد آر که غرور نفسانی و خودشیفتگی است نه عشق و تنها آنگاهکه مقایسه حذف شد، عشق خواهد بود: چه به خود و چه به دیگری. در عشق واقعی، تقسیمبندی وجود ندارد. عشاق در درون یکدیگر ذوب میشوند. در عشق نفسانی، تقسیمات بزرگی وجود دارند: تقسیم عاشق و معشوق. در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد. بگذار تکرار کنم.
در عشق واقعی ارتباطی وجود ندارد، زیرا دیگر دو فرد وجود ندارند که به هم مرتبط باشند. در عشق واقعی فقط عشق وجود دارد، یک شکوفایی،یک رایحه، یک ذوب شدن، یک ملاقات. فقط در عشق نفسانی است که دو نفر وجود دارند: عاشق و معشوق و هرگاه عاشق و معشوق وجود داشته باشند، عشق از بین میرود.
هرگاه عشق واقعی وجود داشته باشد، عاشق و معشوق، هر دو در عشق ناپدید میشوند. عشق پدیدهای بسیار عظیم است؛ تو نمیتوانی در آن زنده بمانی. عشق واقعی همیشه در زمان حال است. عشق نفسانی همیشه یا درگذشته است و یا در آینده.
در عشق واقعی، خنکای شهوانی نیز وجود دارد. به نظر متناقض میرسد. ولی تمام واقعیتهای بزرگ زندگی متناقضاند و برای همین من آن را «خنکای شهوانی» میخوانم:. گرما وجود دارد، ولی داغی در آن نیست. مسلماً گرما هست، ولی همچنین خنکی نیز هست. یک حالت آرام و خنک و تحت کنترل. عشق، انسان را کمتر تب آلوده میسازد. ولی اگر عشق نفسانی باشد، آنگاه داغی بسیار وجود دارد. آنگاه شهوت مانند تب وجود دارد و خنکایی نخواهد بود.
اگر این موارد را به یاد داشته باشی، معیارهای قضاوت را خواهی داشت؛ اما به یاد داشته باش که انسان باید از خود شروع کند. راه دیگری نیست. انسان باید از جایی که هست شروع کند. خودت را دوست بدار، شدیداً عاشق خودت باش و در همین عشق، غرور تو، نفس تو از میان خواهد رفت؛ و هرگاه نفس تو از میان رفت، عشق تو، به دیگران نیز خواهد رسید؛ و این دیگر ارتباط نیست، بلکه سهیم شدن است؛ و این دیگر رابطهٔ فاعل / مفعولی نیست، بلکه ذوب شدن و باهم بودن است، دیگر تب آلوده نخواهد بود، یک احساس شدید اما خنک خواهد بود. هم خنک و هم گرم. این عشق، نخستین طعم از متناقض بودن زندگی را خواهد چشاند.