خب از کجا شروع شد؟ بیماری روانی من – خب، من حتی قصدش را ندارم که از بیماری روانیام حرف بزنم. دربارهی چی میخوام صحبت کنم؟ خیلی خوب. همیشه تو رویاهام میدیدم، که آخرین فروپاشی عصبی من، به خاطر یک مکاشفهی کابوسوار و هستیگرایانهی کافکایی باشد، به خاطر یک مکاشفهی کابوسوار و هستیگرایانهی کافکایی باشد، یا شاید کیت بلانشت نقش من را بازی کند و براش یک جایزهی اسکار ببره. اما این اتفاقی نبود که افتاد. فروپاشی من در روز مسابقهی ورزشی دخترم رخ داد. همهی پدر و مادرها آنجا بودن و تو محوطهی پارکینگ نشسته بودند داشتند از صندوق عقب ماشینشان چیزی میخوردند — فقط بریتانیاییها اینکار را میکردند — داشتند سوسیس میخوردند. آنها عاشق سوسیسهاشون بودند. آقای ریگور مورتیس و بانو داشتند با بیمیلی روی آسفالت غذاشان را میخوردند، و ناگهان ماشهی یک تفنگ دررفت و همهی دخترها شروع کردند به دویدن، و همهی مامانها داد میزدند: «بدو! بدو کلامیدیا! بدو!» (خنده) «مثل باد بدو، وروکا! بدو!» و همهی دخترکوچولوها شروع کردند به دویدن، دویدند و دویدند،همه جز دختر من، که آنجا در خط شروع ایستاده بود و دست تکان میداد، همه جز دختر من، که آنجا در خط شروع ایستاده بود و دست تکان میداد، چون نمیدانست که باید بدود. خب، من یک ماه توی رختخواب افتادم، و هنگامی که بیدار شدم فهمیدم که بستری شدم، و هنگامی که دیگر بیمارها را دیدم، فهمیدم که همخونهای خودم را پیدا کردم، قبیلهام را یافتم. چون آنها تبدیل شدند به تنها دوستانم، آنها دوستای من بودند، چون تعداد خیلی کمی از آدمهایی که میشناختم – خب، کسی برام کارت یا گل نفرستاده بود، منظورم اینه که اگر پام شکسته بود یا بچهدار شده بودم حتما تو گل غرق میشدم، تنها چیزهایی که دریافت کردم یکی- دوتا تلفن بود که بهم میگفتند سرحال باشم. سرحال باشم. چون به ذهن خودم نرسیده بود.
چون، میدونید، یک چیزی هست، چیزی که همراه با این بیماری میاد این بیماری روانی یک بستهی کامله، اینه که واقعا احساس شرمندگی میکنی، چون دوستهات بهت میگن: «هی، زودباش، غدهات را نشانمان بده، اسکنت را بهمان نشان بده،» و البته که چیزی نداری که بهشان نشان بدی، پس، انگار، حسابی از دست خودت کُفری میشی چون فکر میکنی، «من زیر تانک نرفتم، من در یک دِهکوره زندگی نمیکنم.» بعد شروع میکنی به شنیدن این صداهای دشنامدهنده، اما تنها یک صدا نمیشنوی، هزاران صدا میشنوی، ۱۰۰٫۰۰۰ صدا که دارند بهت بدوبیراه میگن، انگار که شیطان دچار حملهی عصبی شده باشد و فریاد بزند، همچین صدایی میده. اما همهی ما میدانیم اینجا، میدونید، شیطانی وجود ندارد، هیچ صدایی تو سرت نیست. میدانی که وقتی این صداهای نامربوط تو سرت میپیچند، همهی آن یاختههای عصبی کوچک دست به یکی میکنند و درآن فاصلهی کوتاه یک ترکیب شیمیایی زهرآلود از نوع «میخوام خودم را بکشم» تولید میکنند، و اگر دوباره و دوباره دچار این بشوی و تو یه چرخه بیفتی، ممکنه خودت را به افسردگی بکشانی. هِه، و این حتی نوک کوه یخی هم نیست. اگر با یک بچهی کوچک بدرفتاری کلامی کنی،بهش دشنام بدی، مغز کوچکش ترکیبات شیمیایی میسازد که بسیار تخریب کنندهست، بهطوری که بخش کوچکی از مغزش که خوب را از بد تشخیص میده نمیتونه رشد کند، در این صورت ممکنه تبدیل به یک روانپریش خانهزاد بشوی. اگر یک سرباز ببیند که همرزمش منفجر شده، مغزش وارد حالتی میشوه که همش در حالت هشداری قرار داره که نمیتونه این تجربه را به زبان بیاره، بنابراین او این احساس هراس را دوباره و دوباره در خودش تجربه میکند.