الان، برای کسی که هیچوقت افسردگی را تجربه نکرده یا واقعا نمیدونه که به چه معناست، ممکن شنیدنش او را متعجب کنه، چون این مفهوم غلط کاملاً رایج وجود داره که افسردگى فقط غمگین بودن است زمانى که چیزى در زندگیتون درست پیش نمیره، زمانى که با دوست دخترتون بهم مىزنید، زمانى که شخصى را که دوست داشتید از دست مىدید، زمانى که شغلى را که مىخواستید بدست نمیاورید.
اما اون غمگین بودنِ. یک چیز عادیه. احساس عادى بشره.وقتى چیزى در زندگیتون خوب پیش نمیره افسردگى واقعى غمگین بودن نیست. افسردگى واقعى غمگین بودن است وقتى همه چیز توى زندگیتون خوب پیش میره. این افسردگى واقعى است، و چیزى که من ازش رنج مىبرم.
و کاملاً صادقانه بگم، که اینجا ایستادن و گفتنش واقعاً برام سخت است. برام سخت که راجع بهش حرف بزنم، و بنظر میاد که صحبت کردن دربارهش براى همه سخت باشه، اونقدر که کسى درباره اون حرف نمىزنه. و هیچکس درباره افسردگى حرف نمىزنه، اما لازم که این کار را بکنیم، چون در حال حاضر مشکل بزرگیست.
مشکلى عمده. اما دربارهش توى رسانههاى اجتماعى نمىبینیم، اینطور نیست؟ توى فیس بوک هم نمىبینیم. همینطور روى توییتر. تو اخبار راجع بهش نمىشنویم، چون شاد نیست، باحال نیست، خوشایند نیست. و به این خاطر که ما اون را نمىبینیم، متوجه وخامت اون نمىشیم
خب، دو سال پیش اون مشکل من بود، چون روى لبه تختم نشسته بودم جایى که یک میلیون بار قبلاً نشسته بودم و قصد خودکشى داشتم. قصد خودکشى داشتم، و اگر شما به ظاهر زندگیم نگاه مىکردید، من را بعنوان بچهاى که تو فکر خودکشى بود نمىدیدید.
بچهاى را مىدیدید که کاپیتان تیم بسکتبالش بود، دانشجوى سال رشته بازیگرى و تئاتر، دانشجوى انگلیسى سال، کسى که مدام روى غلتک افتخارات بود و مدام در حال مهمونى رفتن بود. پس نمىگفتید که افسردگى دارم، مىگفتید که به خودکشى فکر نمىکنم، اما اشتباه مىکردید.
اشتباه مىکردید. خب اون شب اونجا نشستم با یک قوطى قرص کنارم و یک قلم و کاغذ توى دستم و به گرفتن جونم فکر مىکردم و فقط یک کم مونده بود که این کار را کنم. فقط یکم مونده بود.