نظریه بقای اَنسَب چارلز داروین و تاثیر آن بر نظریه‌‍‌های رشد و تحول

نظریه بقای اَنسَب چارلز داروین (Charles Darwin) و اصطلاحات تنازع بقا و بقای اصلح داروین، تصاویر انسان‌ها را در مبارزه خشونت‌آمیز، به ذهن متبادر می‌سازد.

در بهار نرهای گونه‌های مختلف برای تصاحب ماده‌ها می‌جنگند، نظیر آنچه در جنگ گوزن‌ها به چشم می‌خورد. چنین نبردهایی تضمین می‌کنند که قوی‌ترین نرها و نه نرهای ضعیف و نحیف، صفات خود را به نسل بعدی منتقل سازند.

حیواناتی که علائم خطر در آن‌ها تکامل می‌یابد و به اعضای گروه خود کمک می‌کنند، در مقایسه با حیواناتی که چنین نیستند، احتمالاً شانس بیشتری برای بقا دارند. همین‌طور، انسان‌های اولیه‌ای که متحد بودند، با یکدیگر همکاری می‌کردند و خواستار منافع مشترک بودند، احتمالاً شانس بیشتری برای بقا داشته‌اند.

علاوه بر این، در انسان‌ها، یک موضوع مهم رشد، خرد است. از آنجا که انسان‌ها ضعیف‌تر و کندتر از بسیاری از گونه‌ها هستند، برای بقا باید بر هوش و نوع‌آوری‌هایشان تکیه کنند؛ بنابراین قابلیت رفتارهای اجتماعی و خرد، همگام با ویژگی‌های جسمانی، احتمالاً دستخوش انتخاب طبیعی شده‌اند.

 تکامل و رویان‌شناسی

در نظریه بقای اَنسَب چارلز داروین ، او معتقد بود که یافته‌های رویان‌شناسی کاملاً با نظریه تکامل هماهنگ هستند. محکم‌ترین استدلال را هاکل بیان کرده که پدید آیی فردی، پدیدآیی نوعی را تکرار می‌کند.

یعنی رشد یک فرد یا موجود زنده در یک مسیر خلاصه‌شده، تاریخچه تکاملی گونه خود را تکرار می‌کند. رویان انسان هنگامی که شبیه ماهی و سپس شبیه دوزیست و غیره است، با گذراندن مراحلی، تاریخچه تکاملی گونه ما را تکرار می‌کند، رویان انسان به شکل‌های رویانی سایر گونه‌ها شباهت دارد.

 ارزشیابی

داروین به‌درستی معتقد بود که در میان گونه‌ها، تنوع بی‌شماری وجود دارد و گونه‌ها از این‌رو دستخوش تغییر می‌شوند که برخی از اعضای آن‌ها، آنقدر زنده می‌مانند که صفاتشان را منتقل کنند.

داروین سازوکارهایی را که زیربنای این تنوع و انتقال صفات هستند، نمی‌شناخت. بعد از تحقیقات مندل و دیگران بود که مشخص شد این فعالیت‌ها از طریق ژن‌ها چگونه به انجام می‌رسند.

وی در نظریه بقای اَنسَب چارلز داروین بر این باور بود که انتخاب طبیعی، تنها در مورد ویژگی‌های جسمانی نظیر (رنگ) مصداق ندارد، بلکه انواع مختلف رفتارها را شامل می‌شود؛ بنابراین، داروین نخستین کردارشناس (که رفتار حیوانات را از دیدگاه تکاملی مطالعه می‌کنند) محسوب می‌شود.

دلبستگی

نظریه دلبستگی: نگاه کلی

بالبی طبق نظریه بقای اَنسَب چارلز داروین معتقد بود رفتار انسان را از طریق بررسی محیط انطباقی آن، یعنی محیطی بنیادی که این رفتار در آن محیط تکامل یافته است، می‌توانیم درک کنیم. بالبی معتقد بود دلبستگی کودک بدین ترتیب به وجود می‌آید.

در آغاز پاسخ‌دهی اجتماعی کودکان تصادفی است. بالبی در آثار خود، از واژه‌های کردارشناسانه “غریزه” و “نقش‌پذیری”را عمداً به معنایی کلی بکار برده است. او می‌خواست نشان دهد که این مفاهیم در رفتار انسانی، به شیوه‌ای عام و نه کاملاً دقیق و مشخص، مصداق پیدا می‌کنند.

مراحل دلبستگی

مرحله اول (تولد تا 3 سالگی): پاسخ‌دهی نامتمایز به انسان‌ها

نوزادان در 2 یا 3 ماه اول ابتدای تولد، انواع پاسخ‌ها را به افراد از خود نشان می‌دهند، ولی پاسخ‌های آن‌ها معمولاً به روش‌های متفاوتی است.

نوزادان پس از تولد، دوست دارند که به صداهای انسانی گوش دهند و به‌صورت انسان‌ها نگاه کنند. به نظر بالبی این رجحان نشان‌دهنده گرایش ژنتیکی به یک الگوی بصری است که به‌زودی یکی از قدرتمندترین رفتارهای دلبستگی یعنی لبخند اجتماعی را راه‌اندازی خواهد کرد.

دیدن نوزادی که به چشم‌های والدینش نگاه می‌کند و لبخند می‌زند، باعث برانگیخته شدن عشق و محبت می‌شود و دلبستگی را افزایش می‌دهد.

مرحله دوم (3 تا 6 ماهگی): تمرکز بر آشنایان

تقریباً در 3 ماهگی، رفتار نوزاد تغییر می‌کند. نخست اینکه بسیاری از بازتاب‌ها از جمله بازتاب‌های مورو، چنگ زدن، و گونه متوقف می‌شوند؛ اما به نظر بالبی، مسئله مهم‌تر این است که پاسخ‌های اجتماعی نوزاد به‌تدریج انتخابی‌تر می‌شوند.

بین 3 تا 6 ماهگی نوزادان به‌تدریج تنها به آشنایان لبخند می‌زنند. وقتی غریبه‌ای را می‌بینند، فقط به او خیره می‌شوند. نوزادان همچنین در غان‌غون کردن نیز انتخابی‌تر عمل می‌کنند.

در 4 یا 5 ماهگی، آن‌ها فقط در حضور کسانی که آن‌ها را می‌شناسند غان‌غون می‌کنند. همچنین در این سنین در حضور فردی که بیشتر او را ترجیح می‌دهند، گریه آن‌ها متوقف می‌شود.

بالاخره در 5 ماهگی نوزادان دست خود را به سمت بخش‌هایی از بدن، به‌ویژه موها دراز می‌کنند و این بخش‌ها را می‌گیرند، اما تنها وقتی این کار را می‌کنند که فرد را بشناسند.

مرحله سوم (6 تا 3 سالگی): دلبستگی شدید و نزدیکی جویی فعال

از 6 ماهگی به بعد، دلبستگی نوزاد به شخص خاص، روزبه‌روز شدیدتر و اختصاصی‌تر می‌شود.

آنچه در این مرحله بیش از هر چیز بارز است، این است نوزادان با خارج شدن مادر نماد از اتاق گریه می‌کنند که این گریه نشان‌دهنده اضطراب جدایی است.

زمانی که کودکان بتوانند فعالانه والد را دنبال کنند، رفتار آن‌ها کم‌کم در یک نظام مبتنی بر تصحیح هدف تثبیت می‌شود، یعنی کودکان محل و مکان والد را زیر نظر می‌گیرند و اگر مادران را ترک کند، بلافاصله او را تعقیب و حرکت خود را “تصحیح “یا “تنظیم” می‌کنند و تا زمانی که بتوانند بار دیگر به مادر نزدیک شوند.

اختلال ریاضی و مداخلات درمانی آن
بخوانید

وقتی به مادر نزدیک می‌شوند، دستان خود را به سمت او دراز می‌کنند و نشان می‌دهند که می‌خواهند آن‌ها را بغل کنند. پس از اینکه مادر آنان را در آغوش گرفت، بار دیگر آرامش خود را به دست می‌آورند.

از دیدگاه بالبی و با توجه به نظریه بقای اَنسَب چارلز داروین ، نظام دلبستگی در سطوح گوناگونی از برانگیختگی عمل می‌کند. گاه کودک نیاز شدیدی به ماندن در کنار مادر نماد دارد و گاه اصلاً چنین چیزی نیازی پیدا نمی‌کند.

رفتار دلبستگی، به متغیرهای دیگری همچون وضعیت جسمی کودک نیز بستگی دارد. اگر کودکی خسته یا بیمار باشد، نیاز او به ماندن در کنار، مادر بیش از نیاز او به کاوش محیط خواهد بود. یک متغیر مهم در پایان نخستین سال زندگی، الگوی کارکرد کلی از نماد دلبستگی است؛ نظام دلبستگی بیش از آن حیاتی است که بتوانند به‌زودی خاموش شود.

مرحله چهارم (3 سالگی تا پایان دوران کودکی): رفتار مشارکتی

کودکان قبل از 2 یا 3 سالگی تنها به نیاز خودشان برای حفظ نزدیکی با مراقب توجه دارند و هنوز به هدف‌ها یا طرح‌های مراقب توجه نمی‌کنند.

برای یک کودک 2 ساله، این آگاهی که پدر یا مادر در کنار او نیستند، رفتارشان را مجسم کند. در نتیجه، این کودک بیشتر راغب است که به پدر یا مادرش اجازه رفتن بدهد. در این رابطه، بیشتر شبیه یک شریک عمل می‌کند.

بالبی معتقد بود که تنها بودن یکی از ترس‌های بزرگ در زندگی در زندگی انسان است. ممکن است چنین ترسی را احمقانه، روان‌رنجورانه یا کودکانه تلقی کنیم، ولی دلایل زیستی زیادی آن را تأیید می‌کنند.

دلبستگی به مثابه نقش‌پذیری

نقش‌پذیری فرایندی است که از طریق آن، حیوانات محرک‌های راه‌انداز برای غرایز اجتماعی خود فرامی‌گیرند. نوزادان در هفته اول زندگی نمی‌توانند فعالانه اشیا را از طریق حرکتشان تعقیب کنند، ولی نسبت به افراد، پاسخ‌های اجتماعی مستقیمی ابراز می‌کنند.

نوزادان لبخند می‌زنند، غان‌وغون می‌کنند، چنگ می‌زنند و…؛ که همه این‌ها موجب نزدیک شدن افراد به آن‌ها می‌شود، در ابتدا، نوزادان این پاسخ‌ها را به هر کسی ابراز می‌کنند. اما در شش‌ماهگی، آن‌ها دلبستگی خود را به افرادی معدود و به‌ویژه به یک فرد خاص، محدود می‌کنند.

آن‌ها می‌خواهند این فرد، نزدیک آن‌ها باشد. در این مرحله آن‌ها از غریبه‌ها می‌ترسند و یاد می‌گیرند که سینه‌خیز بروند، و نماد دلبستگی‌شان را هر زمانی که از آن‌ها دور می‌شود، دنبال می‌کنند. بنابراین آن‌ها نسبت به فرد معینی نقش‌پذیر می‌شوند و این فرداست که دنبال کردن را در آن‌ها راه‌اندازی می‌کند.

تأثیرات نگهداری شدن در موسسه‌ها

محرومیت ناشی از نگهداری شدن در موسسه‌ها: بالبی به‌عنوان روشی برای تبیین تأثیرات زیان‌بخش و ظاهراً غیرقابل جبران محرومیت ناشی از نگهداری شدن در موسسه‌های عمومی، به کردارشناسی روی آورد. او به‌ویژه و به شدت، تحت تأثیر ناتوانی کودکان پرورشگاهی در ایجاد دلبستگی‌های عمیق در بزرگ‌سالی قرار گرفت.

او این افراد را “شخصیت‌های بی‌عاطفه” نامید. این افراد، دیگران را تنها برای اهداف خودشان مورد استفاده قرار می‌دهند و به نظر می‌رسد در برقرار کردن پیوندهای عاشقانه و پایدار با دیگران، ناتوان باشند.

در بسیاری از مؤسسات و پرورشگاه‌ها، شرایط برای شکل‌گیری دلبستگی‌های انسانی صمیمانه، نامناسب به نظر می‌رسد. بالبی در مورد نقش‌پذیری حاکی از آن است که نظیر سایر گونه‌ها، در نوزاد انسان نیز دوره بحرانی با آغاز پاسخ ترس به پایان می‌رسد.

از این نظر، محرومی ناشی از نگهداری شدن در مؤسسات، به کند کردن رشد اجتماعی کودکان و تمدید دوره بحرانی یا حساس، رشد آن‌ها را به تعویق می‌اندازد. پس از این مرحله، نوزادانی که فاقد تعامل‌های انسانی بوده‌اند، ممکن است هرگز به صورتی بهنجار رشد نکنند.

به نظر بالبی و رابرتسون، تأثیرات جدایی معمولا به این شکل‌ها ظاهر می‌شود:

  1. کودکان به عنوان اعتراض گریه و زاری می‌کنند و هیچ نوع مراقبت جانشین را نمی‌پذیرند.
  2. دوره ناامیدی را پشت سر می‌گذارند؛ ساکت، غیرفعال و گوشه‌گیر می‌شوند و به نظر می‌رسد در ماتمی عمیق فرو می‌روند.
  3. مرحله گسلش شروع می‌شود. در این دوره، کودک بشاش‌تر می‌شود و ممکن است مراقبت پرستاران و سایر افراد را بپذیرند. در نتیجه چنین فرایندی شکل‌گیری شخصیت بی‌عاطفه یعنی فردی است که دیگر نسبت به هیچ‌کس، علاقه‌مند نمی‌شود.

الگوهای دلبستگی

  1. نوزادان با دلبستگی ایمن
  2. نوزادان ناایمن-اجتنابی
  3. نوزادان ناایمن دو سو گرا

نوزادان با دلبستگی ایمن

این کودکان پس از ورود مادرانشان به اتاق بازی، خیلی زود مادر را به عنوان پایگاهی برای کاوش مورد استفاده قرار دادند؛ اما هنگامی که مادر اتاق را ترک کرد، بازی اکتشافی آنان کاهش یافت و گاهی آشکار آشفته شدند.

هنگامی که مادر برمی‌گشت نیز فعالانه از او استقبال می‌کردند ویکی دو دقیقه نزدیک او باقی می‌ماندند و هنگامی که از بودن او مطمئن می‌شدند، بار دیگر به کشف محیط اقدام می‌کردند. اینزورث بر این باور بود که این نوزادان، الگویی سالم از رفتار دلبستگی را نشان می‌دهند. همواره پاسخ‌ده بودن مادر به این کودکان، در آن‌ها این اعتقاد را ایجاد کرده بود که مادر حامی آن‌هاست.

آنا فروید و نظریه‌ی وی
بخوانید

نوزادان ناایمن – اجتنابی

این نوزادان در موقعیت ناآشنا، کاملاً مستقل به نظر می‌رسیدند. آن‌ها به محض ورود به اتاق، به سمت اسباب‌بازی‌ها می‌رفتند. اگرچه به کاوش محیط می‌پرداختند، اما مادر را به عنوان پایگاهی امن-به این معنا که به‌تناوب از حضور او مطمئن شوند مورد استفاده قرار نمی‌دادند؛ بلکه خیلی راحت مادر را فراموش می‌کردند.

هنگامی که مادر اتاق را ترک می‌کرد، پریشان نمی‌شدند و وقتی برمی‌گشت، درصدد نزدیک شدن به او برنمی‌آمدند. اگر مادر سعی می‌کرد آن‌ها را در آغوش بگیرد، با پس کشیدن خود، از او اجتناب می‌کردند.

بالبی تصور می‌کرد این رفتار دفاعی ممکن است به یک بخش تثبیت شده و فراگیر شخصیت تبدیل شود. کودک بزرگ‌سالی می‌شود که بیش از حد، متکی‌به‌خود و غیر وابسته است؛ شخصی که هرگز از بدگمانی خویش دست برنمی‌دارد و به دیگران انقدر اعتماد نمی‌کند که بتواند روابط صمیمانه با آن‌ها برقرار کند.

نوزادان ناایمن دو سوگرا

در موقعیت ناآشنا، این نوزادان چنان نگران حضور مادر بودند و به او چسبیده بودند که اصلاً به کاوش در محیط اطراف خود نمی‌پرداختند.

هنگامی که مادر اتاق را ترکمی کرد، بسیار آشفته می‌شدند و هنگام برگشت مادر آشکارا رفتاری دوسویه با او در پیش می‌گرفتند؛ لحظاتی به او نزدیک می‌شدند و لحظاتی بعد با خشم از خود می‌راندند.

این نوزادان هنگامی که مادر، اتاق را ترک می‌کرد، بسیار ناراحت می‌شدند و هنگام برگشت مادر، تلاش می‌کردند به‌سرعت دوباره به او نزدیک شوند، اگرچه خشم خود را نیز به او بروز می‌دادند. الگو دو سوگرا را گاه “مقاومت” نیز نامیده‌اند.

الگوهای عامل در کودکان و بزرگ‌سالان

از متداول‌ترین عناوین در این زمینه الگوهای عامل درونی است. الگوی عامل را، انتظارات و احساس‌های کودک درباره پاسخ‌دهی نماد دلبستگی او، می‌دانست. چون الگوی عامل، رویدادهای ذهنی درونی را شامل می‌شود، بررسی آن در دوران نوزادی دشوار است.

بزرگ‌سالان نیز در مورد دلبستگی، افکار و احساس‌هایی پیدا کرده‌اند که بی‌تردید، در نگرش آنان بر شیوه رفتار با کودکانشان، تأثیر می‌گذارد.

در یک مصاحبه درباره دلبستگی بزرگ‌سالی، از پدران و مادران درباره خاطرات دوران کودکی‌شان سؤال کردند. مین با تأکید بر قابلیت انعطاف و پذیران بودن پاسخ‌های والدین، نوعی سنخ‌شناسی را مطرح کرد که ثابت شده است با طبقه‌بندی کودکان در موقعیت ناآشنا، کاملاً همبستگی دارد. سنخ ها عبارتند از:

  1. گویندگان ایمن / مستقل
  2. گویندگان بی‌توجه به دلبستگی
  3. گویندگان شیفته

گویندگان ایمن / مستقل: در مورد تجربه‌های اولیه خود، آزادانه و به صراحت سخن می‌گویند این والدین، بیشتر کودکان دلبسته ایمن دارند.

گویندگان بی‌توجه به دلبستگی: که چنان از تجربه‌های دلبستگی خود صحبت می‌کنند که گویی بی‌اهمیت هستند. فرزندان این والدین، بیشتر کودکانی ناایمن-اجتنابی هستند. آن‌ها تجربه‌های خود را درست همان‌طور که نزدیکی جویی نوزادشان را رد می‌کنند نادیده می‌گیرند.

گویندگان شیفته: آن‌ها چه به‌صورت درونی وجه بیرونی، در تلاش برای جلب محبت و تأیید والدینشان هستند. ممکن است همین نیاز، پاسخ‌دهی مداوم آنان را نسبت به نیازهای کودکشان، دشوار سازد.

دیدگاه بالبی / اینزورث در مورد پرورش کودک

والدینی که حساسیت بی‌درنگ، به علایم نوزاد نشان پاسخ می‌دهند، کودکانی تربیت می‌کنند که در یک‌سالگی با ایمنی دلبسته شده‌اند. در خانه، این نوزادان کمتر گریه می‌کنند و نسبتاً مستقل هستند.

بالبی معتقد بود والدین ممکن است کودکانی، لوس و بیش از حد وابسته به مادر باشند، ولی چنین کودکانی، قطعاً والدینی حساس و پاسخ‌ده نسبت به علائم خود، نداشته‌اند.

اینزورث و بالبی می‌گویند که والدین می‌توانند از طریق فرصت دادن به کودک برای پیگیری علایق خود، به آن‌ها کمک کنند. والدین می‌توانند این کار را از طریق حضور در کنار کودک، و از طریق حضور در کنار کودک، و از طریق فراهم آوردن پایگاهی ایمن برای او که از آنجا بتوانند کشف محیط را آغاز کند، انجام دهند.

جدایی‌ها: بالبی اولین کسی بود درباره اثرات بالقوه مخرب جدایی از والدین هشدار داد. بسیاری را متقاعد کرد که قرار دادن کودک در بیمارستان و دادن امکان تماس اندک والدین با او، تأثیرات شدیدی بر کودک می‌گذارد.

محرومیت ناشی از نگهداری کودکان در مؤسسات: بالبی نخستین روانشناسانی بود در مورد اثرات بالقوه زیان‌بار پرورش کودکان در پرورشگاه جلب کرد. او مشاهده کرد بسیاری از پرورشگاه‌ها با کم کردن تماس بین کودکان و بزرگسالان، در ایجاد دلبستگی در آن‌ها، با شکست روبرو می‌شوند.

کلاوس وکنل به پژوهشی اشاره می‌کنند که در آن نشان داده شده است هنگامی که در خلال مراقبت‌های بیمارستانی، به مادران و نوزادان اجازه می‌دهند تا چند ساعت بیشتر با هم باشند، رشد کودک در مسیر بهتری به پیش می‌رود. مادران مطمئن‌تر و آرام‌تر به نظر می‌رسند و تغذیه نوزاد از شیر آن‌ها بهتر انجام می‌گیرد و نوزادان نیز شادتر به نظر می‌آیند.

دیدگاه آنا فروید
بخوانید

مراقبت روزانه: امروزه مراقبت‌های روزانه از کودکان، حتی تا حدودی به یک موضوع سیاسی تبدیل شده است. برخی بر این اعتقادند که مراقبت روزانه، حامی حقوق زنان برای انجام یک حرفه است؛ عده‌ای دیگر، مراقبت روزانه را عاملی می‌دانند که والدین کم درامد را قادر می‌سازد تا بیشتر کار کنند و پول بیشتری به دست آورند. ولی واضح است که نوزادانی که برای چند ساعت در روز، به مراکز مراقبت‌های روزانه سپرده می‌شوند، اصولاً به والدینشان دلبستگی پیدا می‌کنند نه مراقبانشان.

چارلز داروین

زیست‌شناسی تکامل‌گرا

چارلز داروین کتاب معروف خود – درباره منشأ انواع – را در سال 1859 منتشر کرد (داروین، 1936)، او عنوان کرد نوع انسان در طول میلیون‌ها سال از طریق فرایند انتخاب طبیعی و بقای اصلح تکامل یافته است.

انتخاب طبیعی یعنی آنکه برخی از انواع برای بقا انتخاب شدند چون دارای ویژگی‌هایی بودند که به آن‌ها کمک می‌کرد با محیط خود انطباق یابند (تلویحاً به معنی آن است که نوع انسان از تکامل اشکال پست‌تر حیات به وجود آمده است).

در نظریه بقای اَنسَب چارلز داروین بقای اصلح یعنی اینکه فقط حیات اصلح‌تر باقی می‌ماند تا صفات برتر خود را به نسل‌های بعدی انتقال دهد. براساس این نظریه، اشکال عالی‌تر حیات که دارای قدرت انطباق بیشتری بودند تدریجاً به وجود آمدند.

علاوه بر این داروین مشاهده کرد که رویان بسیاری از انواع در برخی از مراحل رشد خود بسیار به هم شبیه می‌شوند که این امر نشان می‌دهد آن‌ها از تکامل اجداد مشترکی حاصل شده‌اند.

نظریه‌پردازان مدرن بر آن تأکید دارند که رفتار انسان هنوز هم جنبه انطباقی خود را حفظ کرده است؛ مثلاً کودکان در محیط خانوادگی ناامن ویژگی‌های شخصیتی متفاوتی کسب می‌کنند تا در محیط امن ترس از افتادن، یا تنها ماندن که قبلاً ترس‌های غیرمنطقی دوره کودکی خوانده می‌شد، در جایی که نزدیکی به مادر برای بقای کودک امری الزامی است کاملاً منطقی می‌نماید.

بسیاری از رفتارهای شیرخوار مانند بازتاب‌گونه و پیوند نیز برای بقای شیرخوار لازم است. انسان‌شناسان معتقدند که رویه‌های فرهنگی اختصاصی جوامع به ایجاد شخصیت‌هایی می‌انجامد که به حفظ آن جامعه کمک می‌کند.

نظریه بقای اَنسَب چارلز داروین ، حداقل در چهار مورد نقش قابل توجهی در روان‌شناسی رشد ایفا کرده است:

  1. نخست، انسان‌ها خویشاوند تمام موجودات زنده‌اند چون آن‌ها منشأ مشترک دارند. این دیدگاه سبب شده است که در یک راستا بودن کارکرد ذهنی انسان و جانوران مورد پذیرش قرار گیرد.
  2. داروین بر تفاوت‌های فردی تأکید کرد.
  3. داروین، به رفتار انسان از دیدگاه انطباق با محیط نگریست.
  4. داروین، بر اهمیت مشاهده علمی در جمع‌آوری داده‌ها تأکید کرد. از این‌رو، به روش‌شناسی روانشناسی وسعت بخشید و آن را از درون‌نگری‌گرایی که روش مسلط دوران او بود، فراتر برد.

ردپایی از نظریه بقای اَنسَب چارلز داروین را عقاید پیاژه می‌توان یافت. پیاژه گفت: که رشد کودکان تلاشی است برای سازش دادن رفتارشان با مطالبات اجتماعی، کردارشناسان نیز به مقایسه رفتار جانوران و انسان می‌پردازند. برای مثال به‌منظور دستیابی به شناخت کامل‌تری از نحوه رشد کودکان نقش‌پذیری را با پیوند مقایسه می‌کنند.

داروین، پیشگام بررسی علمی کودک

داروین، تنوع بی‌نهایتی را در گونه‌های گیاهی و حیوانی مشاهده کرد. او همچنین مشاهده نمود که در هرگونه، دو نمونه که دقیقاً مثل هم باشند پیدا نمی‌شود. او از این مشاهدات، نظریه تکامل معروف خود را ساخت.

این نظریه بر دو اصل مرتبط تأکید کرد:

  • انتخاب طبیعی
  • بقای اصلح

داروین توضیح داد که برخی گونه‌ها به این دلیل در محیط‌های خاص زنده می‌مانند که ویژگی‌هایی دارند که با محیط اطراف، متناسب یا سازگار شده‌اند.

گونه‌های دیگر به این دلیل از بین می‌روند که نتوانسته‌اند با محیط خود سازگار شوند. افراد در گونه‌هایی که توانسته‌اند نیازهای بقا محیط را بهتر برآورده کنند، به قدر کافی زنده می‌مانند تا تولیدمثل کرده و ویژگی‌های مفید خود را به نسل‌های آینده منتقل کنند. تأکید داروین بر ارزش انطباقی ویژگی‌های مهم رشد راه یافت.

نظریه تکامل داروین بر ارزش آن از باقی ویژگی‌های جسمانی و رفتار تأکید دارد. محبت و مراقبت در خانواده‌ها، به بقا و سلامت روانی در طول عمر کمک می‌کند.

داروین در جریان کاوش‌های خود دریافت که رشد پیش از تولد در تعدادی از گونه‌ها، بسیار مشابه است. دانشمندان دیگر از مشاهدات داروین نتیجه گرفتند که رشد بچه انسان از همان برنامه کلی تکامل گونه انسان پیروی می‌کند.

گرچه در نهایت معلوم شد که این عقیده غلط است. تلاش‌هایی که برای شبیه دانستن رشد کودک و گونه انسان صورت گرفتند، پژوهشگران را ترغیب کردند تا تمام جنبه‌های رفتار کودکان را به‌دقت مشاهده کنند. از این تلاش‌های مقدماتی برای ثابت کردن عقیده‌ای درباره بررسی علمی کودک به وجود آمد.

مطالعه کتاب مقدمه‌ای بر نظریه‌های یادگیری را هم به شما پیشنهاد می‌کنیم.

گردآوری شده توسط سعیده پازوکی؛ گروه آموزشی فکر بنیان

[vc_raw_html]JTNDZGl2JTIwaWQlM0QlMjdtZWRpYWFkLWxQSmclMjclM0UlM0MlMkZkaXYlM0U=[/vc_raw_html][vc_raw_html]JTNDZGl2JTIwaWQlM0QlMjdtZWRpYWFkLUxuSGElMjclM0UlM0MlMkZkaXYlM0U=[/vc_raw_html]
Telegram
Instagram
YouTube

مطالب مرتبط