نقد روان شناختی فیلم ماه تلخ (Bitter Moon) با تاکید بر روانشناسی عمق (ویلهلم رایش) نوشته شده است. فیلم ماه تلخ محصول مشترک فرانسه و آمریکا و به کارگردانی رومن پولانسکی است.
پیمان ازدواج در میان مردم، پیمان مقدسی است که با نیرو و انگیزه جنسی و با آفرینش صمیمیت و بکارگیری تعهد و مسئولیت رابطه میان فردی جنسی، عاطفی و اجتماعی زوجین را جاودانه ساخته و رود پرآب و پر خروش عشق را در محفل این دو یار جاری میسازد. اگر این پیمان با چنین زیر ساختهای محکم و باورهای عمیق شکل میگیرد آیا عقل سلیم بدون تعصب و بدون سوگیری به زوال و فناپذیری این پیمان مقدس میتواند بیاندیشد؟ آیا میتوان باور داشت که وصل مرگ عشق است یا این ازدواج است که رفیق نیمه راه عشق میگردد؟
وقتی در دادگاههای خانواده به دور از هرگونه دلیل تراشیهای ظاهری و ساختگی پای درد و دلهای زوجین متقاضی طلاق مینشینیم، آنها بیشتر علت درخواست جدایی را عاقلانه یا عاشقانه بودن ازدواج خود میدانند و اعلام میکنند که در زندگی زناشویی احساس خستگی نموده و قادر به تحمل طرف مقابل نمیباشند. آیا در چنین مرحلهای از زندگی میتوان گفت که زن یا شوهر دچار بدکارکردی مغز شدهاند؟ یا سیستم مرکزی اعصاب آنها از نظر شیمیایی با نارساییهایی روبروست؟ آیا میتوان گفت که شخصیت، باورها و هویت افراد در این مدت کوتاه تغییر و تحولات عمیق داشته است که برای یکدیگر تحمل طرف مقابل کاملاً غیرممکن میباشد؟
گاهی در میان زوجهایی که رسماً زن و شوهر هستند اما همه چیز بین آنها تمام شده است بحران زندگی خیلی عمیقتر و فاجعه بارتر از طلاق قانونی میباشد. هیچ وقت یادم نمیرود که مراجعهای با سر و صورت کبود در مرکز مشاوره نقل میکرد که با تهدید و تنبیه بسیار سخت شوهرش مجبور شده از نجاسات دستشویی میل نماید.
آیا میتوان سئوال کرد که چرا عشقها در میان زوجین ذوب میگردد؟ چرا آرمانها فرو میریزند؟ چرا امیدها به ناامیدی و چرا گرمیها به سردی می گراید؟ چرا؟…
پس از مطالعه چند نقد در مورد این فیلم، ترس و اضطراب کاملاً تمام وجود مرا گرفته است و چند روزی است که فکر میکنم آرمان چیست؟ آیا این فیلم آرمانها، شرف، انسانیت را تخریب نموده است یا پردۀ غبار از روی واقعیت موجود برداشته و خواسته است ماسک مسموم وفاداری صداقت و پاکدامنی را به مردم معرفی کند؟ آیا فیلم به دنبال خرد کردن انسانیت و تحقیر مقام والای انسان است یا میخواهد قدرت غریزه مرگ و زندگی و توانایی آن را در هدایت رفتار انسان به نمایش بگذارد؟
آیا این فیلم میخواهد تعلق و ازدواج را تخریب نماید و آن را عامل رفتارهای سادیسم و مازوخیسم معرفی نماید یا به دنبال آن است که شکننده بودن انسان را در جادههای باریک و پر پیچ و خم فرهنگها و باورها نشان دهد. پس از تأمل و درنگ طولانی پیبردم که با دانش و تجربه کم کار بزرگ، هنری و جهانی را مشاهده نمودن و استنباط خود را روی کاغذ آوردن کاری آسان نمیباشد. بعضیها معتقد هستند که پولانسکی از دوران کودکی تجربیات بسیار تکاندهنده داشته و او با تاثیر چنین تجربیات تلخ، خود را به ساختن فیلمهایی که سرشار از تهوع، سادیسم و تراژدی است مجاب کرده است. در مقابل چنین اندیشه باید گفت که اگر ما با چنین نقدی به این پدیده بنگریم باید نظریه فروید را حاصل جذابیت مادر او و نظریه اریکسون را حاصل بیپدری او و نظریه هورنای را حاصل تجربه ناکامیهای عاطفی او و نظریه آدلر را حاصل بیماری سخت او دانسته و نظریه آنها از اعتبار ساقط نمائیم در صورتی که اکثر مولفههای نظریههای آنها از طرف تحقیقات علمی و بنیادی مورد تائید قرار گرفته اند.
بعضی دیگر عقیده بر این دارند که پولانسکی با حضور مرد هندی و دخترش به شکلی بیتأثیر و حتی به نظر زائد در کنار آدمهای اصلی فیلم میخواهد ارادت خود را به اندیشه والای شرق و جایگاه بالای عشق و احساس در فرهنگ شرق نشان دهد و اعلام نماید که در فرهنگ عاری از مدرنیسم و تمدن بحرانزای غرب عشق سراسر ارزش و غریزه لبالب منفور است. در مقابل این چنین عقیدهای باید گفت که آیا عشق جنسی و انگیزهای که موجب برانگیخته شدن انسان به رفتار جنسی میشود از وجدان و فراخود آدمی نشأت میگیرد که بتوان آن را به مثابه عشق به میان آورد و فرهنگ شرق را با آن در اوج ارزش نام گذاری کرد؟
تعدادی از نقادان این فیلم، به زندگی نایجل و همسرش با چشم نیکی نگریسته و خانواده آنها را متعادل تلقی کرده و نایجل را درستکار فریب خورده میدانند. از چنین افرادی باید پرسید که آیا یک انسان رشد یافته و به مرحله صمیمیت اریکسون رسیده میتوان انتظار داشت که با کوچکترین استارت اندیشه یک سکس دلپذیر را پیدا کند؟ مگر نمیتوان فکر کرد که نایجل در آن حال به این فکر رسیده است که تا حال سکس او دلپذیر نبوده است؟ یا باید به این فکر افتاد که جنس مرد از نظر سکس و روابط جنسی موجودی تنوع طلب است؟
بعضی از نقدکنندگان فیلم اظهار میدارند که پولانسکی با جسارت تمام عشق را در مقابل غریزه به نمایش گذاشته است «میمی» همسر اسکار را سوار بر اریکه عشق کرده و اسکار را در گلیم غریزه مینشانند براستی از دیدگاه کدام نظریه روانشناسی میتوان اظهار داشت آن چیزی که میمی را به بیمارستان کشانده و در درون به او حکم میکند که پرستار اسکار باشد آن همان نیروی عشق است آیا نمیتوان پناه و وابستگی و استفاده از مکانیسم دفاعی و روان آزردگی میمی را در کنار عشق قرار داد؟
در دوران قبل از سیاهی روابط اسکار و میمی سکسهای خشن کاملاً بر روابط بین آنها حکم فرماست. آیا از روی سکسهای خشن و اصطحکاکهای سخت تناسلی آنها نمیتوان روی روان آزردگی افراد تامل کرد؟ آیا نمیتوان آنها را در حال فرار از زندگی جنسی و عاطفی قلمداد کرد که ناگه به دام افراد مثل خود ولی به اصطلاح باکلاس و باتشحص میافتند که آنها هم به دنبال آزاد نمودن انرژی جنسی در بند و زندانی خود بودند؟ آیا نمیتوان گفت که در این فیلم تمدن خونخوار انسان است همان تمدنی که خود انسان مادر آن بوده است؟
به نظر من پولانسکی در شاهکار خود غبار از چهره تمدن ضد جنسی برمیدارد و چهره واقعی دلزدگی، بحران و حوادث دلخراش زندگی را در طبقات مختلف اجتماعی به اصطلاح متمدن به نمایش میگذارد.
به نظر میرسد پولانسکی در این فیلم میخواهد تاثیر تمدن خونخوار را در ممانعت از تنظیم شوندگی طبیعی انرژی حیاتی نشان دهد و میخواهد اعلام کند که تمدن چگونه از تنظیم طبیعی انرژی حیاتی جلوگیری نموده و بجای خوشبختی اضطراب حاکم میکند.
پیامدهای بازداری انرژی اورگاستیک «گرفتگیها» شکلگیری مقاومت روان تنانهای است که در مجموع «جوشن منشی» نامیده میشود.
در این فیلم رفتارهای جانشین از قبیل سادیسم و مازوخیسم، رفتارهای ناهنجار تناسلی و کاراکترهای وسواسی کاملاً مشهود است.
در این فیلم آشکارا قابل فهم و درک است که افراد گمگشته خود را نمیشناسند به مقاومتها و جوشنهای موجود در جسم و روان خود آگاهی ندارند به دنبال لذتی هستند که با رفتارهای غیرطبیعی نه تنها آن را نمییابند بلکه هر لحظهای که از عمرشان میگذرد از گمگشته خود (انرژی جنسی آزاد شده) دور میشوند و سرانجام در دنیایی کاملاً تاریک و مبهم از دنیا میروند. «این است ارمغان تمدن» .
[kkstarratings]
1 دیدگاه. دیدگاه جدید بگذارید
بسیار عالی و جامع. سپاس بیکران از شما. به راستی که جامعه مدرنیته تمام زندگی هارو به تباهی کشانده