رنج: من می‌رنجم، تو می‌رنجی، ما می‌رنجیم

اگر به اندازهی کافی عمر کرده باشید، احتمالاً پیش آمده کسی که روی او حساب می‌کنید و دلتان می‌خواهد دوستتان باشد، شما را رنجانده باشد. اگر مانند من باشید، می‌گذارید تا آن رنج عفونت کند و بزرگ شود و همهی شادمانی شما را نیست و نابود کند. وقتی این وضع پیش می‌آید، شما وارد اولین مرحلهی بخشش می‌شوید.

من دارم دربارهی آن رنجش‌هایی حرف می‌زنم که جای زخمشان تیر می‌کشد و می‌سوزد، آن رنجش‌هایی که نمی‌توانیم هضمشان کنیم، چون به قدری هضم آن‌ها دشوار است که دستگاه گوارش‌مان به آن‌ها عادت ندارد. زخم‌های ما ممکن است از نظر دیگران سطحی و پیش پا افتاده باشند، ولی آن کسی که اول و آخرش می‌سوزد، شما هستید.

دلم می‌خواهد داستان کوچکی را دربارهی رنجشی که یک بار خود من احساس کردم برایتان تعریف کنم تا دریابید موضوعی که از نظر دیگران کاملاً پیش پا افتاده و بی‌معنی بود، چطور توانست مرا وارد مرحلهی بحرانی بخشش کند.

برای شروع بهتر است بگویم که من جزو آخرین افراد یک خانواده قدیمی از آهنگرهای دهاتی هستم. در واقع نام خانوادگی من، اسمیدز، یک لغت قدیمی آلمانی برای اسمیت (آهنگر) است. درست از روزی که آدم‌ها برای اولین بار برای خود نام خانوادگی دست و پا کردند، همهی بچه‌های نرینهی خانوادهی ما فقط به این منظور بزرگ می‌شدند که بتوانند معاش خود را از طریق کوبیدن پتک بر سندان تأمین کنند و این، برایشان از افتخارات خانوادگی به شمار می‌رفت که لیاقت دریافت لقب آهنگر را به دست آورند.
حالا به داستانمان باز می‌گردیم. من در یک شب جمعهی ماه ژوئن ـ و بدون هیچ حرفی برای آینده ـ از دبیرستان فارغ التحصیل شدم. صبح روز بعد، سوار یک اتوبوس عهد عتیق شده به دیترویت برگشتم تا در آهنگری اسمیدز شروع به کار کنم. این آهنگری را خانوادهی عمو کلاس از روز اولی که به امریکا مهاجرت کردند، در حیاط پشتی خانه‌شان راه انداخته بودند. چون نه پول داشتم و نه کسی وعدهی کمک به من داده بود تا به دانشگاه بروم، خیلی خوشحال شدم که عمو کلاس به من پیشنهاد کار در کارگاه آهنگری‌اش را کرد.

مرا در حیاط خلوت پشتی، مأمور غلتاندن و ردیف کردن میله‌های فولادی کردند. باید با مشعل استیلن آن میله‌ها را به اندازه‌هایی که مقاطه‌کاران کارهای ساختمانی دستور می‌دادند، می‌بریدم و آن‌ها را با مخلوطی از بنزین و قیر رنگ می‌زدم تا زود نپوسند. هیچ وقت به من این امکان داده نشد تا جلوی کورهی آهنگری بایستم و مثل یک آهنگر درست و حسابی، میله‌های سرخ شده را پیچ و تاب بدهم و شکل‌های تزیینی از آن‌ها بسازم و به این ترتیب تنها نابغهی آهنگری کارگاه آهنگری اسمیدز، آهنگر قابلی از کار درنیامد.

اسباب خجالت است، ولی راستش را بخواهید از من نه آهنگر درمی‌آمد و نه کارگر کارگاه آهنگری. من برای چنین کاری که زور زیاد و استعداد کار کردن با آهن را لازم داشت، زیادی لاغر و بلند و خواب آلوده بودم. تا وقتی که در کارگاه آهنگری بودم، هیچ زرق و برق و اعتباری به نام اسمیدز اضافه نشد.
پسر عموی من، هنک با من به کلی فرق داشت و ناف او را با کورهی آهنگری بریده بودند. مچ‌های او قوی و دست‌هایش مطیع مغزش بودند و می‌توانست شکل هنری یک تکه آهن را، حتی قبل از این که آن را زیر پتک بگیرد، در ذهنش ترسیم کند.

روان‌ شناسی سپاسگزاری
بخوانید

او گاهی اوقات مرا با خودش به ساختمان‌هایی که ساخته‌های او را نصب می‌کردند می‌برد تا ببینم که چطور می‌شود یک دروازه یا نردهی عالی ساخت. گاهی هم مرا لایق اعتماد خود می‌دانست و اسرار جالب خانوادگی را دربارهی عمو کلاس و یا لطیفه‌های وقیحی را که قبلاً هیچ وقت نشنیده بودم، برایم تعریف می‌کرد.

کم کم “هنگ” کاری کرد که من خود را دوست واقعی او دانستم، ولی ظاهراً او شخصیتی دوگانه داشت. یک شخصیت او دوستانه و شاد رفتار می‌کرد و شخصیت دیگر او ظالم و منحرف بود.
وقتی که من و او با هم تنها بودیم، او شخصیت دوستانهی خود را نشانم می‌داد. من پذیرفته بودم که این بخشی از شخصیت اوست و مطمئن بودم تنها بخشی است که به آن نیاز دارم. ولی هنگامی که کار می‌کردیم و کس دیگری به طرف ما می‌آمد (مثلاً بازرس ساختمان)، هنگ، شخصیت بدش را به من نشان می‌داد. او رویش را به من می‌کرد و غالباً طوری که آن فرد سوم حرفش را بشنود می‌گفت:
«هی! لو! تن لش‌ات را تکان بده و محض خنده هم که شده این کار را انجام بده. این الاغ‌هایی که برای کمک به من تحمیل می‌کنند، فرق چکش و آهن خم شده را هم نمی‌دانند، ولی برادرزادهی رییس است و کاریش نمی‌شود کرد. مجبورم با این وضع بسازم»

«لو! تو به درد هیچ کاری نمی‌خوری. خوب است این را توی کلهی پوکت فرو کنی.»
این طرز حرف زدن هنک با من و دربارهی من جلوی روی آدم‌هایی بود که هر دوی ما ـ به عنوان رقبای کاری ـ قصد داشتیم روی آن‌ها تأثیر مثبت بگذاریم. او ابتدا کاری می‌کرد که باور کنم دوست او هستم و سپس به من توهین می‌کرد. من واقعاً گیج و کلافه بودم، چون در آن زمان به یک دوست بیشتر از هر چیز دیگری نیاز داشتم، بنابراین هنگامی که به خانه بازمی‌گشتیم و هنک شخصیت دوستانهی خود را نشان می‌داد (هر چند آن روز، بارها کاری کرده بود که من احساس کنم یک احمق به تمام معنی هستم) دلم برای او ضعف می‌رفت. می‌دانستم که روز بعد باز هم باید توهین‌هایش را تحمل کنم.
من واقعاً از هنک متنفر بودم و به گمانم این احساس برای مدت زیادی در دل من وجود داشت. و چرا نباید از او متنفر می‌بودم؟ او واقعاً با این رفتار دوگانه، که گاهی دوستانه بود و گاهی مثل یک سگ آواره با من برخورد می‌کرد، آزرده خاطرم کرده بود. من ته دلم می‌دانستم که هنک مرا طفل شیرخواری می‌داند و برای همین هم آزارم می‌دهد، اما نمی‌توانستم این وضع را تغییر بدهم.

این رنجش، مرا به اولین مرحلهی بخشش یعنی به مرحلهی حساسی رساند که من در آن تصمیم ساده‌ای گرفتم: آیا می‌خواستم شفا پیدا کنم و یا قصد داشتم از آزار ظالمانه‌ای که در خاطرهی من نقش بسته بود رنج ببرم؟

هنگامی که احساس می‌کنیم کسی عمیقاً آزارمان داده است، همهی ما به این مرحلهی دشوار می‌رسیم. آیا باید بگذاریم که این رنج روی دل‌های ما سنگینی کند و همهی شادمانی ما را با خود ببرد؟ و یا باید از معجزهی بخشش برای درمان زخم‌هایی که استحقاق آن‌ها را نداشته‌ایم استفاده کنیم؟

البته ما تا حد زیادی از رنجش‌های سطحی و پیش پا افتاده‌ای که واقعاً نیازی نیست به خاطرشان کسی را ببخشیم، آزار می‌بینیم، از جمله هتک حرمت‌هایی که ناچاریم به خاطر محرومیت از زیبایی یا ظرافت تحمل کنیم.

دروغ‌گویی در کودکان
بخوانید

ما ناچاریم رنجش‌ها را دسته‌بندی کنیم و تفاوت بین آن‌هایی را که به معجزهی بخشش نیاز دارند و آن‌هایی را که می‌شود با کمی خوش اخلاقی تحمل کرد، بشناسیم. اگر قرار باشد همهی رنجش‌هایمان را در یک سطح قرار دهیم برای همهی آن‌ها بخشش را توصیه کنیم، عمل بخشش را به کاری پیش پا افتاده و بی ارزش تبدیل کرده‌ایم.

رنجشی که بحران بخشش را می‌آفریند، سه بعد اساسی دارد، یعنی همیشه، شخصی، ظالمانه و عمیق است. هنگامی که انسان این رنج سه بعدی را احساس می‌کند، زخمی در دلش ایجاد می‌شود که فقط با بخشیدن کسی که انسان را زخمی کرده است، درمان می‌یابد.

رنج شخصی

رنجما فقط می‌توانیم “آدم‌ها” را ببخشیم و با آن که “طبیعت” غالباً به ما لطمه می‌زند، قادر به بخشیدن آن نیستیم. گاهی اوقات این رنج از آن جا سرچشمه می‌گیرد که طبیعت به بعضی از افراد، بدون آن که تقصیری داشته باشند، از لحظهی تولد،‌ سلامتی، زیبایی و هوشی کم‌تر از آن چه که به آن نیاز دارند، می‌دهد. گاهی اوقات انسان از یورش خشم طبیعت به خود گیج می‌شود. یادم نمی‌رود که یکی از دوستان نزدیک من وقتی نوزادش را که قربانی مرگ اسرارآمیزی به نام مرگ رختخواب شد دفن می‌کرد، چه حالی داشت. هر یک از ما ممکن است قربانی تصادفی نیروهای طبیعی‌ای باشیم که وقار ما را درهم می‌ریزند و بدون احترام به لیاقت یا نیازمان، همه چیز را درهم می‌شکنند. ولی ما نمی‌توانیم طبیعت را ببخشیم. ما فقط می‌توانیم به آن دشنام بدهیم، از دستش عصبانی بشویم و به خاطر بلاهایی که بر سرمان می‌آورد، آن را سرزنش کنیم، ولی سرانجام به قدرت وحشیانهی او تسلیم می‌شویم. ما می‌توانیم از علم برای دفاع موقتی خود در مقابل وحشی‌گری هوس بازانهی طبیعت استفاده کنیم و یا با ایمان به خدا، می‌توانیم به آن سوی طبیعت نگاهی بیندازیم و با توجه به هدف اسرارآمیزی که خداوند در پس این روش‌های عجیب و غریب و دایمی طبیعت قرار داده است، خود را آرام کنیم، ولی نمی‌توانیم طبیعت را ببخشیم. بخشش فقط در مورد انسان‌ها قابل اجراست.

ما حتی نظام‌های مختلف دنیا را هم نمی‌توانیم ببخشیم. خدا می‌داند که این نظام‌ها چقدر مردم را آزار می‌دهند. نظام‌های اقتصادی می‌توانند آدم‌های تهی دست را در محله‌های اقلیت‌نشین، در فقری وحشیانه محصور نگه دارند. نظام‌های سیاسی می‌توانند انسان‌های آزاد را به بردگان تبدیل سازند. نظام‌های اشتراکی می‌توانند انسان‌ها را مثل عروسک‌های خیمه شب بازی این سو و آن سو بکشانند و بعد هم مثل آشغال دور بریزند، ولی ما نظام‌ها را نمی‌بخشیم، بلکه فقط انسان‌ها را می‌بخشیم.
انسان‌ها تنها موجوداتی هستند که می‌شود از آن‌ها به خاطر کارهایی که انجام می‌دهند حساب پس کشید. انسان‌ها تنها کسانی هستند که بخشش را می‌پذیرند و تصمیم می‌گیرند به سوی ما بازگردند.
انسان نیاز ندارد کسی را که آزارش نداده است، ببخشد. در واقع هر انسانی حق بخشیدن ندارد، بلکه فقط این قربانیان هستند که چنین حقی دارند. انسان ممکن است از اعمالی که افرادی نسبت به دیگران مرتکب می‌شوند عصبانی شود، دربارهی آن‌ها قضاوت کند، آن‌ها را سرزنش کند و دلش بخواهد سر از بدنشان جدا سازد. مثلاً ممکن است من از دست جوزف استالین به خاطر کشتارهای جمعی مرم روسیه تا سر حد جنون عصبانی شوم، ولی اگر او صدمه‌ای به شخص من نزده باشد، بدیهی است که نباید او را ببخشم و این نه به خاطر آن است که او آدم شیطان صفتی بوده است، بلکه فقط کسانی می‌توانند از صمیم دل او را ببخشند که او آزارشان داده است. اگر من ادعا کنم آزاردهندگان بزرگی را که مرا آزار نداده‌اند، بخشیده‌ام، فقط ارزش معجزهی بخشش را کم کرده‌ام.
منظور من این نیست که شما باید دست‌های مجرم را مستقیماً روی گلوی خودتان احساس کنید. ما غالباً از آزار دیدن کسانی که عاشقشان هستیم، بیشتر درد می‌کشیم. خود من موقعی که فرزندانم آزار می‌بینند، واقعاً آزرده و عصبی می‌شوم. اگر کسی بچه‌های مرا آزار بدهد، واقعاً بدتر از موقعی است که مستقیماً به من توهین می‌کند. در هر حال ما باید به شکلی خودمان این آزار را احساس کنیم و گرنه نیازی به شفای حاصل از بخشش، که بخشیدن به خاطر آن اختراع شده است، نیست.
اگر بخشش، دردی را که ما احساس می‌کنیم درمان می‌کند، دلیل خوبی داریم تا با رنجش‌های خود تماس نزدیک داشته باشیم.

آیا گوش دادن به همسر می‌تواند از مهارت‌های ارتباطی باشد؟
بخوانید

بعضی از ما عادت داریم دردی را که واقعاً احساس می‌کنیم انکار کنیم. این درد به قدری آزار دهنده است که اصلاً نمی‌خواهیم آن را بشناسیم. گاهی اوقات این درد، ما را می‌ترساند. کسانی که پدر و مادرهایشان آن‌ها را آزار داده و با آن‌ها با وحشی‌گری رفتار کرده‌اند، غالباً می‌ترسند این نکته را بپذیرند که آن‌ها از کسانی که باید عاشقانه‌تر از هر کس دیگری دوستشان داشته باشند، متنفر هستند، بنابراین از هزاران وسیله استفاده می‌کنند تا درد خود را انکار کنند.

من گاهی اوقات رنج خود را نه به خاطر ترس، که فقط از سر غرور انکار می‌کنم و دندان‌هایم را با حالت یک قهرمان که می‌خواهد ضعف خود را انکار کند به هم می‌سایم تا زیر بار نروم که بعضی از افراد به آن اندازه قوی هستند که بتوانند مرا آزار دهند. همین کار را هم همسری که به او توهین شده است می‌کند و می‌گوید، «می‌دانم که شوهرم با آن جادوگر بد ذاتی که اسمش را منشی گذاشته است سروسری دارد، ولی اصلاً نمی‌خواهم بگذارم با دیدن رنج بردن من خوشحال شود.» و به این ترتیب درد خود را به بخش تاریک روحش، یعنی به آن جا که احساسات حق ورود ندارند، پرتاب می‌کند. شاید هم کاری کند که منشی اخراج شود، ولی تا زمانی که نپذیرد دردش بسیار عمیق است، هرگز شوهرش را نخواهد بخشید.
البته من دارم این سناریو را زیادی ساده می‌کنم، قصه، همیشه هم دربارهی یک برهی معصوم و یک گرگ بد نیست. اغلب ما در عین حال که باید ببخشیم، لازم است که دیگران هم ما را ببخشند. آن که عفو می‌کند و آن که مورد عفو قرار می‌گیرد، گاهی چنان درهم آمیخته‌اند که ما مشکل می‌توانیم تفاوت بین آن‌ها را درک کنیم.

ولی در اصل، معجزهی شفا موقعی اتفاق می‌افتد که شخصی که احساس درد می‌کند، شخصی که زخم را باز کرده است، می‌بخشد.

نویسنده: لویس. بی. اسمیدز
مترجم: پروین قائمی

استفاده از مطالب فکر بنیان صرفاً با ذکر منبع (WWW.FEKRBONYAN.COM) بلامانع است.

Telegram
Instagram
YouTube

مطالب مرتبط

نتیجه‌ای پیدا نشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.