وقتیکه یک زوج خوشحال را در حال قدم زدن در خیابان میبینید، آیا احساس تنفر نسبت به آنها دارید؟ آیا چنین صحنههایی در جامعه شما را عصبی میکند؟
قبل از اینکه به دلایل حس ناخشنودی بپردازید، حکایتی را که در گروهدرمانیهایمان مطرح میکنم و مربوط به روابط سالم است، بشنوید. این روایت در مورد پرنده ای است که در یک قفس به دام افتاده است:
یکی بود یکی نبود، پرندهای بود که قفسش بسیار آرام بود و در اتاقی تاریک قرار داشت، اتاق تنها جایی بود که پرنده میشناخت. روزی صاحب پرنده درحالیکه خانه را تمیز میکرد تصمیم گرفت که قفس را در فضای بیرون قرار دهد. برای اولین بار پرنده، پرندگان دیگر را میدید که آزادانه پرواز میکنند. پرنده آنها را درحالیکه در هوا اینور و انور میرفتند، آواز میخوانند و بازی میکردند، در درختها لانه میساختند و با یکدیگر مشغول بودند، نگاه میکرد. پرنده در قفس سریعاً احساس رنجیدگی پیدا کرد: آن پرندهها باید در قفس باشند. پرنده سعی داشت تا منکر آنها شود اما همهچیز در مورد آنها آزاردهنده بود. چقدر سطحی و بیمسئولیت هستند. حتی آواز خواندن دلنشین آنها هم برای او زجرآور بود. کاش اینهمه سروصدا درست نمیکردند. در آخر پس از یک روز نظافت منزل صاحب پرنده او را به اتاق تاریک خود بازگرداند. پرنده احساس راحتی میکرد و هرگز در مورد احتمال زندگی کردن بیرون از قفس فکر نکرد.
وقتی این داستان را برای گروهم تعریف کردم، آنها با شک پاسخ دادند:
- پرنده در مورد بهتر بودن چیزی نمیدانست.
- او برای زندگی در قفس تصمیم نگرفته بود.
- او هیچ راه انتخابی نداشت. تقصیر او نبود.
درست است، گاهی در زندگیمان وقتی در قفسهایی مانند مدرسه، کار یا حتی خانواده زندگی میکنیم نوعی زندانی محسوب میشویم؛ اما وقتی به دنیای بیرون قدم میگذاریم؛ قفسها تمام چیزی هستند که ما ساختهایم و موادی که برای ساخت قفس بکار میرود ترس است.
وقتی ترس ما را به عقب برگرداند، اشتیاقمان را برای زندگی از دست میدهیم. ما ناشناخته را برای شناختهها کنار میگذارند، از فرصتها دوری میکنیم، فعالیتها یا رؤیاهای جدید را پس میزنیم؛ مانند پرنده در قفس ممکن است احساس امنیت داشته باشیم اما آیا واقعاً زندگی میکنیم؟
هرگاه که خود را در رویههای تکراری روزانه گم کنیم، برای کارمان دنیا را فراموش کنیم، روابطمان را به هم بزنیم یا رؤیاهایمان را کنار بگذاریم، قفسمان کوچکتر میشود. در عوض اهمیت دادن به انتخابها، گرایشها یا در نظر گرفتن راهکارها، به دنبال قربانی کردن اطرافیان هستیم؛ بنابراین افراد شاد همیشه در نظر ما عذابآور هستند.
اینها نمونه اعترافاتی هستند که در گروهدرمانی میشنوم:
- از اینکه زوجها را میبینم که لبخند میزنند و دستهای یکدیگر را گرفتهاند متنفرم.
- وقتی میبینیم که زوجی یکدیگر را در پارک میبوسند، دلم میخواهد آنها را کتک بزنم.
- تحمل شنیدن اینکه دوستم عاشق دوستپسرش است را ندارم.
بله عذاب همراه با احساس تنفر است اما چرا بعضی افراد شدیداً از زوجها خوشحال متنفرند؟ در اینجا دلایل اصلی مطرح میشود:
- زوجهای خوشحال رابطهای را نشان میدهند که در زندگی شما وجود ندارد.
- زوجهای خوشحال حسرت داشتن رابطه سالم را در وجودتان ایجاد میکنند.
- زوجهای خوشحال احساس تنهایی را برمیانگیزند.
با وجود اینکه ممکن است از قضاوت کردن در مورد سایرین احساس آرامش کنیم، این آرامش تلخی است که هرگز ادامه نخواهد یافت. پس از تقریباً 25 سال سابقه رهبری گروهدرمانی در مورد روابط سالم میتوانم به شما بگویم که: هیچکس بدون اینکه بر روی خودش کار نکند نمیتواند وارد یک رابطه شاد شود (برای داشتن رابطه سالم باید انتخاب سالم و شخصیت سالمی داشته باشید).
شادی چیزی است که شما وارد یک رابطه میکنید و چیزی نیست که از عهده سایرین برآید. نکته اصلی ایجاد احساس خوشبختی و شاد بودن در زندگی است. در این مسیر پستیوبلندیهای زیادی وجود دارد اما در پایان تنها آنهایی که به رشد مستمر و پیشرفت درونی متعهد هستند میتوانند روابط عاشقانه را حفظ کنند. بنابراین دفعه بعدی که یک زوج خوشحال را دیدید، آن پرنده در قفس را به خاطر آورید. سپس احساس تنفر خود را کنار بگذارید و از خود بپرسید: چطور میتوانم اینگونه باشم؟