افراد مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته، احساس خود بزرگ بینی میکنند و خود را آدم مهمی میپندارند. فکر میکنند شخص منحصر به فردی هستند و باید دیگران به طرز خاصی با آنها برخورد کنند. احساس استحقاق و برتری آنها کاملاً چشمگیر است. تاب تحمل انتقاد را ندارند و از اینکه هر کسی به خود اجازه انتقاد کردن از آنها را میدهد، عصبانی میشوند یا ممکن است بیاعتنایی کامل به انتقادها از خود نشان دهند. آنها فقط نظر خود را قبول دارند و اغلب در طمع کسب شهرت و ثروت باد آوردهاند. روابط آنها شکننده است و چون به قواعد مرسوم رفتار تن در نمیدهند، ممکن است خون دیگران را به جوش آورند.
رفتار استثمار گرانه در روابط بین فردی آنها چیز کاملاً پیش پا افتاده و رایجی است. این ها نمیتوانند همدلی از خود نشان دهند و تنها برای دستیابی به اهداف خودخواهانه خودشان تظاهر به همدردی میکنند. اعتماد به نفس این بیماران شکننده است و آنها مستعد افسردگیاند. مشکلات بین فردی، مشکلات شغلی، طرد و از دست دادن محبت دیگران از جمله فشارهای روانی شایعی است که خودشیفتهها با رفتارشان برای خودشان ایجاد میکنند و همین فشارها نیز همان هایی است که این ها نمیتوانند از پسشان برآیند.
در نظریه روان پویشی اختلال شخصیت خودشیفته، در فرزندان والدینِ سرد و بیعاطفه، که به ندرت موفقیتهای کودک را ستایش میکنند، به وجود میآیند. این گونه والدین موفقیتهای کودکان را معمولاً بیارزش میدانند و ترجیح میدهند درباره ی موفقیتهای خودشان حرف بزنند. در اثر این تجربهها، کودکان برای مقابله با احساس بیارزشی، نارضایتی و عدم پذیرش خود سعی میکنند راههایی پیدا کنند. یکی از روشها این است که به خود دلداری دهند و خودشان را متقاعد کنند که فردی باارزش و بااستعداد هستند. محصول نهایی این فرایند، فردی است بدون اعتماد به نفس که درباره ی استعدادها و موفقیتهای خود دایماً به دنبال جلب توجه است، نسبت به دیگران بیعاطفه و بیاعتناست، زیرا در کودکی زندگی با والدین سرد و بیعاطفه را تجربه کردهاست.
آنچه این نگرش را تأیید میکند گذشته افراد مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته است، زیرا اکثر آنها قربانی بدرفتاری و غفلت بودهاند. اما بدرفتاری و غفلت در دوران کودکی شرط کافی برای ابتلا به اختلال شخصیت خودشیفته نیست و بعضی روانشناسان بالینی اعتقاد دارند که محبت بیش از حد والدین و رفتار بیش از حد مثبت آنها باعث میشود که فرزندان بیش از حد به خود مطمئن شوند و باورهای غیرمعقول و خودبزرگ بینانه به وجود آورند.
جالب اینجاست که شواهد تصادفی نیز تأیید میکنند که اکثر افراد مبتلا به خودشیفتگی اولین فرزندان یا تنها فرزندان خانواده هستند، زیرا در این حالت، والدین برای رسیدگی به فرزندان وقت و توجه بسیار زیادی به کار میبرند. اختلال شخصیت نارسیستیک نتیجه نقص در ساختار «خود» است؛ یعنی «خود» ی انعکاس نایافته که در جستجوی موضوعی آرمانی است. نقص در ساختار «خود»، از نقصانها و کمبودهای دوران کودکی ناشی میشود. در دوران کودکی برای جبران یا پوشش نهادن بر این نقایص، ساختارهای ثانوی ایجاد میشوند.
دو تا شانزده درصد از جمعیت بالینی و کمتر از یک تا شش درصد از جمعیت عمومی است. خطر وقوع این اختلال در فرزندان افراد مبتلا ممکن است بیشتر از دیگران باشد، چون آنها احساس غیر واقع بینانه همه توانی (قدرت مطلق؛ omnipotence)، خود بزرگ بینی، زیبا بودن و با هوش بودن را در ذهن فرزندان خود نیز میکارند.
اختلال شخصیت خودشیفته، اختلالی مزمن و صعب العلاج است. این گونه بیماران پیوسته باید متحمل ضربههایی شوند که در نتیجه رفتار خودشان با وقایع زندگی بر خودشیفتگی شان وارد میشود. آنها نمیتوانند پیری را تاب آورند؛ چون زیبایی، قدرت و مزایای جوانی برایشان مهم است و آنها دو دستی به این چیزها چسبیدهاند. به همین دلیل در برابر بحرانهای میانسالی آسیب پذیر تر از دیگراناند.
- اختلال افسردگی اساسی
- اختلالات سوء مصرف مواد
- اختلال افسردگی پایدار
- اختلال بی اشتهایی عصبی
- اختلال شخصیت ضداجتماعی
- اختلال شخصیت پارانوئید
روان درمانی، درمان اختلال شخصیت خودشیفته دشوار است؛ چون اگر قرار است پیشرفتی در کار حاصل شود، بیمار باید از خودشیفتگی خود دست بردارد. روانپزشکانی مثل اتوکرنبرگ و هاینتس کوهوت رویکردهای روانکاوانه را برای اصلاح این بیماران پیشنهاد میکنند، اما برای آن که معلوم شود اصلاً چنین تشخیصی معتبر هست یا نه، و اگر معتبر است بهترین درمانش کدام است، هنوز پژوهشهای بیشتری باید صورت گیرد. برخی بالینگران گروه درمانی را برای بیماران خود توصیه میکنند تا آنها بتوانند چگونگی مشارکت با دیگران را یادگرفته و تحت شرایط ایدهآل، واکنشی توأم با همدلی نسبت به دیگران نشان دهند.
وقتی برای کمک به این افراد از روان درمانی استفاده میشود، معمولاً روی خودبزرگ بینی، حساسیت بیش از حد به ارزیابی شدن از سوی دیگران و عدم همدلی با دیگران تمرکز میشود. در شناخت درمانی تلاش میشود تا باورهای غلط یا خیالبافیهای این افراد با تمرکز روی تجربههای لذتبخش روزمره و واقعاً قابل وصول جایگزین شوند. برای کمک به این افراد در جهت مواجه شدن با انتقاد دیگران و قبول آن، از استراتژیهای مقابلهای، مثل ریلکسیشن استفاده میشود.
یکی دیگر از اهداف روان درمانی این است که به این افراد کمک شود روی احساسات دیگران تمرکز کنند. چون این افراد در مقابل دورههای افسردگی شدید بسیار آسیبپذیر هستند، مخصوصاً در میانسالی، افسردگی آنها نیز مورد روان درمانی قرار میگیرد. با این حال، هرگونه نتیجهگیری درباره ی تأثیر اینگونه روان درمانی در اختلال شخصیت خودشیفته، غیرممکن است. برای بیمارانی که یکی از علایم بالینیشان، چرخش های سریع خلق (mood swings) است، لیتیوم را به کار بردهاند. از آنجا که بیماران مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفته نمیتوانند طرد را تحمل کنند و مستعد افسردگی هستند، داروهای ضد افسردگی به ویژه داروهای سروتونرژیک میتواند مفید واقع شود.
به زودی
به زودی
به زودی
رامتین جوان 21 ساله به توصیه مشاوره دانشگاه، به همراه والدینش به روان پزشک مراجعه کرد. در ابتدای مصاحبه گفت که مشکلی ندارد و به اصرار والدینش به روان پزشک مراجعه کرده است. او شایعاتی در مورد استادانی که به او نمره کم داده بودند پخش کرده بود. حضور نامنظم او قطع رابطه با نامزدش، باعث شد که مشاور دانشگاه به او توصیه کند که نزد روان پزشک برود. او از شایعاتی که پخش کرده بود نه پشیمان بود و نه نگران و آن ها را تکذیب هم نمی کرد.
او ظاهری زیبا دارد. صحبت درباره مسائل روشن فکری را دوست دارد اما در مورد ارزیابی روان پزشک نگاهی بدبینانه و منفی دارد. مادرش زنی مضطرب و ظاهری آراسته داشت. وقتی رامتین 1 سال داشت مادرش سقط جنین کرد و بعد از آن والدینش بیش از قبل از او حمایت کردند. با پدرش هم رابطه عاطفی خوبی داشت و بعد از تولد دو برادر دیگر او خشمگین شد. او نسبت به همسالان خود در مدرسه نگاهی تحقیر آمیز داشت.
در مدرسه نمرات عالی می گرفت. او در مدرسه هم شایعاتی بی اساس درباره یکی از دوستان خود پخش کرد. او به هنرهای نمایشی و فیلم های سینمایی علاقه داشت و به ورزش تمایلی نداشت. او تنها به نظر می رسید ولی از این مساله شکایتی نداشت. نظر والدینش این بود که او در پشت این رفتارهای محافظه کارانه اش جوانی غمگین و منزوی است. رابطه او با همکلاسی هایش به علت نیاز آن ها به استعداد های عقلانی و نمایشی او بود.
دیگران او را سرد و بی احساس تلقی می کردند و او برایش مهم نبود و حتی به این موضوع هم افتخار می کرد. او می گفت وقتی دیگران از این ویژگی او شکایت می کنند به علت ضعف خود آن هاست. ادعا می کرد که به او حسادت می کنند و آرزو دارند که به آن ها توجه کند. او گهگاهی با دختران قرار ملاقات می گذاشت. نامزدش تنها فردی بود که مورد توجه او بود و اولین رابطه جنسی را با او داشت. علت بهم خوردن رابطه آن ها این بود که نامزدش تمایل بیشتر به وقت گذراندن با دوستان دختر خود و شرکت در فعالیت های اجتماعی دانشکده را داشت.